چند ساعت دیگه مامان بابام میان تهران. این بار که میبینمشون، سربلندتر از همیشهام. چرا؟ چون دارم مستقل میشم. حداقل از نظر مالی. چون نتیجههاشون داره جواب میده. چون حرص و جوشهاشون بینتیجه نمونده. نمیدونم این حرص و جوشها از کی شروع شد. از زمانی که مدرسه ابتدایی میرفتم یادمه که بود. زمانی که با وجود مشکلات مالی منو فرستادن مدرسه خصوصی تا بهتر درس بخونم. یادمه وقتی تیزهوشان قبول شدم چقدر خوشحال شدن و وقتی تو راهنمایی نمرههام افت کرده بود چقدر ناراحت بودن. سال سوم دبیرستان وقتی دیدم چقدر ناراحتن، شروع کردم دوباره درس خوندن. اینبار حتی فشاری هم برای درس خوندن روم نبود. ولی برای شاد کردنشون خوندم و وقتی نتیجه گرفتم بیشتر از اینکه برای خودم شاد باشم، برای اونا خوشحال بودم. وقتی رتبهی کنکورم اومد، خودم یه گوشه ایستاده بودم و اونا بودن که داشتن بالا پایین میپریدن از خوشحالی. منم از دیدن حال اونا شاد بودم.
طی صحبتهای زیادی، رشتهی برق رو انتخاب کردم. بابام از بچگیم، رویای دکترا و پستدکترا تو هاروارد برای من میدید. ولی وقتی اومدم دانشگاه از برق متنفر شدم. درس نمیخوندم. باز اونا بودن که بیشتر از من ناراحت بودن. این همه سال تلاش کرده بودن، حالا که پسرشون رفته دانشگاه شریف، میگه میخواد انصراف بده. یادمه چقدر اضطراب داشتن اون روزها. به همین خاطر دیگه هیچوقت حرفش رو نزدم. هرچند به سختی خودمو راضی کردم تا بهش فکر نکنم.
به هر بدبختی که بود دارم فارغالدانشگاه میشم. دارم یه جا مشغول به کار میشم. نه به عنوان یه مهندس برق، بلکه به عنوان دیتا ساینتیست. (Data Scientist). کار سختی بود که با رشتهی برق به عنوان دیتا ساینتیست کار کنم. توی ۴ سال گذشته زمان زیادی رو از دست دادم. اول که اومدم دانشگاه یکم سعی کردم با درسا کنار بیام ولی دیدم نمیشه. درس نمیخوندم. توی اینستاگرام ول بودم. نمیدونم چی شد که محمدرضا شعبانعلی رو از اونجا پیدا کردم و دنبالش کردم. (فالو نه، واقعا دنبالش کردم.) فرض کن؟ یه آدمِ ول معطل از توی اینستاگرام با محمدرضا شعبانعلی آشنا میشه! شروع کردم به خوندنِ وبلاگ برای فراموش کردن و بعدش روزنوشتهها و بعدش متمم. چقدر عوض شدم در این مدت. بعدش آشنا شدم با وحید شیرازی. دوباره دنیام عوض شد. اگه وحید نبود قطعا به حوزه دیتا علاقهمند نمیشدم. چقدر پشتیبانیم کرد. دمش گرم. باید یه کمشو جبران کنم براش. اما هنوز کاری ازم بر نمیاد. ولی یه روزی جلوی وحید هم سربلند خواهم شد.
خلاصه ۴ سالِ من به هرچیزی غیر از خوندنِ درسِ اکادمیک گذشت. اگه از اول رشتهی کامپیوتر بودم شاید الان میتونستم دیتا ساینتیست بهتری باشم. ولی مطئنم نه با محمدرضا شعبانعلی آشنا میشدم نه با وحید شیرازی. نه چیزی از خودم میفهمیدم نه از زندگی. میشدم یه شریفی عادی که مشخصهی اصلیش هدف نداشتن یا داشتنِ هدفهای چرته. از همونا که بدون فکر اپلای میکنن میرن یه زندگی کوفتی رو اونور ادامه میدن. فکر میکنم توی این معامله، با این که زمان رو باختم ولی نسبت به دنیا اینسایت پیدا کردم. کلی کتاب خوندم. کلی کار کردم که یه شریفی عادی نمیکنه. تجربه کردم. زندگی کردم. یه فصل جدید از زندگیم داره شروع میشه. امیدوارم بیشتر از همیشه ازش استفاده کنم. دیگه وقت کار کردنه.
پینوشت: دیشب شروع کردم به خوندن کتاب «اقتصاد فقیر» از ابهیجیت بنرجی. به نظر خیلی جالب میاد.