آدمها عوض میشن، وبلاگها هم به طبعش. مثلا همین وبلاگ الان آدرس و قیافهاش عوض شده. یا همین بنده هم یه چند کیلویی اضافه کردم و تازه اینقدر متن نوشته بودم که ماشین نمیخرم الان ماشین هم دارم. (یا به عبارت دقیقتری بلند کردم 😉)
تلاش کردم ظاهر وبلاگ از رسمی بودن در بیاد. به قول یه عزیزی با اون لوگویی که بالا گذاشتم انگار روزنامه شرق رو باز کردی :)) حالا شاید اون رو هم عوض کردم. ولی فعلا به خاطر سربازی رفتن خیلی مشغله دارم نمیرسم به کارهای روزمره زندگیم. امیدوارم زودتر این ۴-۵ ماه باقیمونده هم تموم بشه و برگردم به زندگی عادی تا ببینیم که شب چه زاید باز
بازار بحث سیاسی با انتخابات اخیر حسابی داغه. بعضیها آبی، بعضیا قرمز. گاها به هم دیگه فحش هم میدن سر همین. حق هم دارن والا. مگه اون عمامهبهسری که همه حرفاش برعکسه نگفته بود این انتخابات اصلا برامون مهم نیست؟ پس ارزش داره سرش همدیگه رو هم لت و پار کنیم. اگه یه آمریکایی Redneck بودم که اصلا نمیدونست خاورمیانه کجاست حتما میرفتم پرچم قرمز میچرخوندم توی محلهمون. مگه بنده خدا چی کم گذاشته بود. یکم شفتهمغز بود، کیس جدید پیش میومد هیچ ایدهای نداشت چیکار کنه ولی مشاوراش که میگفتن فلان کار رو بکن یکم میفهمید. مثلا یه بار اومد گفت کرونا چیز مهمی نیست اما فرداش اومد گفت اشتباه شده باس ببخشین، مهمه. ۲۴ ساعت طول کشید مشاوراش حالیش کنن اینطوری که میگی نیست. همین فرایند برای همپای ایرانیش حدود ۴۲ روز طول کشید. هرچی حرف زده بود موقع انتخابات، چه خوب چه بد، وقتی قول داده بود پاش وایستاد. دیگه چی میخوایم از یه پرزیدنتِ دلها مگه؟ ولی پرزیدنت ما نبود. اینجا توی خاور میانه، دست تقدیر اینطوری صلاح دیده که قیمت لپتاپی که برای کارم لازم دارم با هر ایالتی که رنگ عوض میکنه ۵٪ بالا پایین شه. قرمز شه بره بالا، آبی شه بیاد پایین. پروسه فرار کردن تحصیلی که چند ماهه بود با تحریمهای پرزیدنت قرمزمون بشه ۲ سال و گریو ما لیترالی کچل بشه توی اون مدتی که هرروز چک میکرد ادمیشن گرفته یا نه، ویزاش تائید شده یا نه و هزارتا کوفت و زهرمار دیگه. چرا سما باید از اون روزی که توی فروردین ۹۸ ادمیشن گرفت، دیروز سوار هواپیما میشد تا بلاخره بتونه دربره؟ رفیقم میگه اگه قرمز میشد فلانیا میرفتن و همه چیز گل و بلبل میشد. راست هم میگهها. اما تا گل و بلبل بشه، روی قبر ما گل سبز شده بود. حتما باید همین بابا گل و بلبل کنه همه چیزو؟ نمیخوام ببینم همه اطرافیانم نگرانن.
راستش ما انتظارات زیادی هم از مملکت نداشتیم. نمیخواستیم بهترین فلان و بهمان آسیا یا خاورمیانه باشیم. نمیخواستیم حتی مردم کشورهای دیگه راحت بتونن توی نقشه پیدامون کنن یا به خوبی ازمون یاد کنن. فقط میخواستیم معمولی باشیم. نه چارخونه، نه راه راه، سادهی ساده. یه نقی معمولی همیشگی. وضعیت استیبل باشه، بغرنج نباشه. طوفان نباشه، نسیم باشه. حالا اصلا ارزش پول ملی برابر با پِهِن بود به جهنم، ولی حداقل همین پهنی که امروز هست فردا هم باشه. یا اصلا نه، با همین سرعتی که امروز پِهِن میشه فردا هم با همون سرعت پهنتر، نه اینکه امروز اینقدر، فردا اینقدرتر و پسفردا اینقدرترتر. ما اگه اصلا چی میخواستیم؟ همین که ببینیم پدر نگران اندوختهاش نیست، برامون کافیه. دوست ندارم ببینم مادرم قیمت دلار رو همیشه توی یکی از تبهای کرومش باز داره. دوست ندارم به جای اینکه به سرگرمیهای بازنشستگی فکر کنن، درگیر این باشن که چطور ارزش پولشونو حفظ کنن و یه منبع درآمد جدید ایجاد کنن. همهی این کارها رو به این خاطر میکنن که نگران آیندهی من و داداشمن. چرا نگرانن؟ چون میدونن شرایط کشور اجازهی اشتباه بهت نمیده. آره پسرم خوب کردی تا اینجا اومدی، تا الان هم روی پای خودت بودی، اما سُر بخوری معلوم نیست تا کجا بری! تا وقتی تصمیم درست رو بگیری همه چیز خوبه. رشد و پیشرفت و درآمد هم به قدر مکفی یا حتی بالاتر. اما اگه اشتباه کنی باهات گرون حساب میکنه! شاید حتی نتونی دیگه کمر راست کنی. اگه دی ۹۶ دنبال نمیکردی اخبار رو و پولات توی فلان موسسهی مالی اعتباری بود، یهو به خودت میومدی میدیدی که نه تنها ارزش پولی که داشتی نصف شده، بلکه حتی همون نصف شده رو هم نمیتونی نقد کنی و بعضیا خوردنش و رفتن، یه آبشنگولی هم روش. ما فقط فرصت اشتباه میخواستیم، چیزی که اینجا خیلی گرون بود و بیشتر از دلار هم قیمتاش بالا میرفت. من خوششانس بودم که این مسیر رو اومدم، خیلی خوششانس. اما اگه با شعبانعلی آشنا نشده بودم چی؟ اگه آگهی کارگاه Ideation رو نمیدیدم و وحید شیرازی رو نمیشناختم چی؟ اگه اولین مدیرم محمدرضا خلج نبود چی؟ واقعا چه بلایی سرم میومد توی این وضعیت؟ اصلا من به جهنم، بقیه که اینقدر خوششانس نیستن، همه که نمیتونن خوششانس باشن. خوش شانس یا خیلی خفن نباشی اشتباه میکنی. وقتی اشتباه بکنی اینجا اصلا باهات مهربون نیست. نمیگم رفاه برای همه و اینجور حرفا، نه! فقط اینو میخوام که اگه یه جایی شکست خوردم و خواستم از صفر شروع کنم، بدونم اگه برم توی رستوران ظرف بشورم هم میتونم امورات اولیهامو بگذرونم. اما الان نمیشه، حتی متوسط هم کفاف نمیده. اگه از ۲ دهک بالای درآمدی نباشی تراز مالیت مثبت نمیشه. ورشکستهای، باید بازم شانس بیاری یکی باشه که دستتو بگیره. اینا رو برای خودم نمیخوام چون خوششانس بودم که کارم به اینجا نکشیده، برای اون راننده اسنپی که باید منو به محل کار برسونه و موهاش سفید شده و دستاش میلرزه میخوام که باید زور بزنه اون تراز مالی کوفتی رو مثبت کنه. برای پیک موتوریای که با عجله سفارشمو تحویل میده و قبل اینکه من بسته رو بگیرم روشو برگردونده تا بستهی بعدی رو برسونه میخوام. برای اون پیرزنی که توی اشرفی اصفهانی وسایل قدیمی توی خونهاش رو داره دستفروشی میکنه میخوام. برای پیرمردی که همراهشه و سوی چشماشو از دست داده میخوام.
جادی یه استعاره قشنگی استفاده میکرد؛ میگفت زندگی اینجا، مثل بازی کردن روی تنظیمات Hard بازیهاست. بقیهی دنیا خیلی راحتتر به چیزهایی که میخوان میرسن اما ما اینجا باید خیلی قوی باشیم تا به همونها برسیم. رسیدن غیرممکن نیست، اما اگه لحظهای غفلت کردی باید بری از اول شروع کنی، تازه اگه جون اضافهای داشته باشی 🙂
چند بار پیش اومد که دیدم میثم مدنی در جواب اینکه چرا فلان کارو کرده گفته: «بار خورد»
میثم مدنی زمانی که بخواد بگه چندان برای انتخاب کردن این تصمیم وقت نذاشته و یا مستدل به این جنگ انتخاب وارد نشده از این اصطلاح استفاده میکنه. میتونید به مصاحبهاش با امین آرامش هم گوش کنید تا نمونههاش رو ببینید. توی وبلاگش هم بهتر توضیح داده که منظورش از این حرف بارخورد یعنی چی. اگر اینکارو بکنید میبینید که توی زندگی همهی ماها پر از همین اتفاقات بارخورد هستش. از شغل و دانشگاه تا زندگی شخصی. آدم موفق و عادی هم نداره. همه این تصمیمات رو توی زندگیشون دارند. خوب ما هم گفتیم بار خورد، اون آدمهایی که خیلی موفق شدند هم میگن بار خورد. ما هم هرچی دم دستمون بود انجام دادیم، اونا هم ظاهرا همینطور. اما چطور میشه اون آدمهای موفق میشن اینی که هستن؟ میثم گاها برای بهترین تصمیماتی که گرفته هم این توجیه رو میاره! این جواب رو از افراد دیگهای هم به اشکال مختلف ممکنه بشنوید. چرا بعضی افراد با اینکه خیلی درگیر فرایند تمیز دادن گزینههای مختلف نمیشن، اما به کرات نتایج خیلی خوبی میگیرند؟ شانسیه؟ طبعا شانس روی اینکه این تصمیمات چقدر خوب یا چقدر بَد نتیجه بِدن تاثیر داره. اما وقتی در مورد یک نفر به صورت متوالی این اتفاق میوفته. باید کمی به فکر بیوفتیم. شاید این شانس، همون توزیع نرمالی که توی ذهن ما هست رو نداره. شاید تابع شانس برای این افراد چولگی قابل توجهی به سمت خوششانسی داره. شاید نمودار شانس این افراد در ایکسهای قبل از صفر، غیرخطی رفتار میکنه.
کمی از بحث دور بشیم. از یک بچه ۱۸ ساله که تازه کنکور داده بپرسید چه رشتهای میخواد بره. اگر هنوز به اندازهی کافی توی مغزش آرزوهای جامعه کاشته نشده باشه، احتمالا جواب درست حسابیای نداره بهتون بده. شروع میکنه به مِنومِن کردن. شاید چند تا رشته یا شغل رو نام ببره اما اگر سوال پیچش کنید که چرا اینا رو انتخاب کرده به تناقضهای واضحی ازش میرسید. اما کافیه بپرسید چه رشته یا شغلی رو دوست «نداره». همون لحظه براتون زبون در میاره. چند مورد رو فورا نام میبره و با چندتا استدلال (که البته باز هم نمیشه خیلی ازش انتظار داشت) براتون توضیح میده که چرا برای این رشته ساخته نشده. چی شد؟ تا الان که ایشون یه دانشآموز بودند که هیچی از دنیا نمیدونستند و طبعا ننه بابا باید براش تصمیم میگرفتند. اما تا سوال رو به یه شکل دیگه ازش پرسیدید لیاقت مستقل شدن خودش رو اثبات کرد.
یکم دیگه پرت بشیم از داستان فرض کنید در یک مسئلهای گیر کردید. چند گزینه (مثلا:۷ گزینه) برای حلش دارین. حالا دو سوالِ «کدوم گزینه رو انتخاب میکنی» و «کدوم گزینهها رو انتخاب نمیکنی» رو مجسم کنید. شاید به نظر موضوع بحث خیلی مشابه بیاد. اما اگر کمی بهش فکر کنید میبینید که جواب دادن به هرکدوم، ابزار ذهنی و شیوهی نتیجهگیری متفاوتی رو میخواد. به سوال اول فکر کنیم. اگر گیر درسهای تصمیمگیری چندمعیاره و غیره افتاده باشید که حسابی درگیرید و باید تقریبا همهی معیارهای موجود رو بسنجید تا بتونید نتیجهگیری کنید. کلا انتخاب کردن همینه. باید هزار دلیل برای انتخابتون بیارید. اما حذف کردن خیلی سادهتره. یک دلیل برای حذف کردن کافیه: «ظرفیت ریسکش رو ندارم»، «زمان لازم رو نداریم»، یا اصلا «به رنگش حساسیت دارم» هر کدام به تنهایی برای رد یک گزینه کافی هستن. البته این سوال قرار نیست شما رو با بهترین جواب تنها بذاره. اما اگر این کار رو بکنید گزینههای روی میز شما به حد فاصل معمولی تا عالی محدود میشن. حالا میخواید گزینهی «خیلی خوب» رو پیدا کنید؟ اصلا بیخیال. وقتتونو برای پیدا کردن اُپتیمالترین نقطهی این فضای هزار بُعدی نکنید. تاس بندازین یکی رو بردارین. یا هر کدوم که نزدیکتر به موقعیت کنونی شما بود رو انتخاب کنید و اسمش رو هم به جای تاس بذارید «بار خورد». اصلا لازم نیست خوش شانس باشید. حتی اگر بدشانس هم باشید اتفاق ناگواری نمیافتد چون گزینههای ناگوار رو در مرحلهی اول از روی میز به سطل آشغال زیر میز انتقال دادید. حتی اگر دفعات اول اتفاق خوبی نیوفتاد چند بار دیگر تکرار کنید تا بختتون باز بشه.
خوب دوباره برگردیم به صحبتهای میثم مدنی. راست میگه. اصلا تاس انداخته یکی از گزینههایی که روی میز زندگیش قرار گرفته رو انتخاب کرده. اما گاهی باید سطل آشغالهای آدمها رو هم بتکونید تا بفهمید چی توی ذهن اون فرد میگذشته. زندگی آدم به همون دوتا گزینهای که برای شما تعریف میکنن محدود نبوده. یحتمل ۷ تای دیگه رو باید از کمی قبلتر و زودتر از اینکه از فرایند تصمیمگیری حذف بشن پیدا کرد.
فکر میکنم یک راه ساده برای زندگی موفق داشتن، دوری از انتخابهای خیلی اشتباه باشه. اگر این گزینههای ناگوار رو همون اول از فرایند انتخاب حذف کنیم، در ادامه هر اتفاقی هم بیوفته، به اون اندازهی قبل ممکن نیست بد بشه و اگر یه بار خوش شانسی بیارید کافیه که زندگیتون رو متحول کنید. این میشه که خیلی از آدمهایی که توی کار و زندگی موفق شدند وقتی ازشون راز موفقیت رو میپرسی میگن خوششانس بودن. آره اونها خوششانس بودند. اما قبلش یاد گرفته بودند فقط کارتهای مثبت رو جلوی میزشون بچینند و حالا این دست شانس بوده که یکی از کارتهای ما بین «معمولی» تا «عالی» رو براشون برگردونه.
سری بزنیم به کسی که به همه چیز سر زده: نسیم نیکلاس طالب. و چه خوب که این کارو کرده. مستر طالب این نوع تصمیمگیری رو توی کتاب Antifragile اش معرفی میکنه. عبارتِ ۱۵۰۰ سالهی ویا نگاتیوا رو برای این فرایند نام گذاری میکنه. سیستمهای پیچیده، برای تصمیمگیری نمیرن بهترین سولوشن رو انتخاب کنن. فقط کافیه ضعیفترین سولوشنها رو حذف کنن. یه موجود زنده موقع تحمل فشار (مثلا فصل زمستان برای گیاهان) ضعیفترین سلولهاش رو از دست میده و پس از حل اون مشکلش قویتر از قبل میشه. چون حالا از ساختارها و سلولهای قویتری ساخته شده. در نوسانات اقتصادی، ضعیفترین بنگاهها ورشکست میشن. آیا این کمکی به بنگاههای دیگه میکنه؟ نه لزوما در همون لحظه. اما در ادامه که فرصت رشد مهیا میشه، جا رو برای بنگاههای قویتر باز میکنه. برای اینکه دایرهی دوستانتون رو ارتقا بدید کافیه چند نفر که میانگین کیفیت دوستانتون رو کاهش میدادن حذف کنید و اجازه بدید بقیه چیزها به همون منوالی که بود ادامه پیدا کنه.
در همهی این موارد یک اتفاق مشابه میوفته. بهبود با حذف! لازم نیست قسمتهای خوب به اقتصاد اضافه کنید تا رشد اقتصادی و غیره داشته باشید. چه بسا اضافه کردنهای شما کلی پیامد غیرمنتظره هم داشته باشه که لحظهی اول انتظارش رو نداشتید. اما کافیه اون قسمتهای اضافی که به اقتصاد ضربه میزنند رو حذف کنید تا ببینید اون دست بازار معروف چطور خودش همه چیز رو حل و حتی تهش ازتون تشکر هم میکنه. یا به قول مستر طالب اگر میخواید ایدهی نوآورانهای داشته باشید، لازم نیست به محصولات قبلی کلی چیزهای جدید اضافه کنید. کافیه فیچرهای اضافی قبلی رو ازش حذف کنید. اونقدر اینکار رو ادامه بدید تا مطمئن بشید هیچ چیز اضافهای توش نیست که بتونید حذف کنید. اونوقت شما یه کار نوآورانه کردید. «نوآوری با حذف اتفاق میوفته، نه با اضافه».
البته اینم بگم که قرار نیست همهی ما صرفا با حذف کردنِ بدترین گزینهها به هرچی که خواستیم برسیم. البته بعضیا که خیلی خوششانس هستن ممکنه برسند. اما برای ما آدمای معمولی، شاید گاها عالی باشه، گاها هم خیلی عادی و بیتاثیر. سیستمهای پیچیده اگر با این روش به رستگاری میرسند به خاطر اینه که به نسبت زمانی که برای هر تصمیم صرف میکنند، عمر طولانیای دارند. اما ما شاید در عمر مفیدمون فرصت برای ده تا تصمیم درست حسابی بیشتر نداشته باشیم. اما این حذف کردنِ دائمی تصمیمات بد باعث میشه که شما بتونید Survive کنید. بتونید از پستیبلندیهای زندگی و دوراهیهای خستهکننده، جون سالم به در ببرید تا در مواقعی که شرایط برای تصمیمگیری مهیاتر هستش، زمان و انرژی کافی برای تصمیمهای خارقالعاده داشته باشید.
قبل اینکه مشغول به کار بشم، یه بار رفته بودم دیدن مدیر. شبیه مصاحبه نبود چون یه دوستمم با خودم برده بودم تا در مورد ایدههایی که میشه روشون کار کرد صحبت کنیم. یک ماه بعد از این دیدار آفرِ کار تمام وقت گرفتم از اون آقای مدیر و قرار شد بعد از تصمیمگیری در مورد بقیه آفرهام بهشون خبر بدم. تقریبا یه ماه بعد هم که گذشته بود، یکی از دوستام که توی همون شرکت کار میکرد، پرسید چرا نمیای بیا دیگه. منم گفتم باشه میام. فکر کردم با اون مدیر صحبت کرده که همچین حرفی میزنه. منم به همین هوا پا شدم رفتم اونجا بدون اینکه با کسی هماهنگ کنم. رفتم اونجا میبینم میبینم آقای مدیر اصلا نیست که. :))
یه خانم مدیر دیگه اونجا بود گفت اصلا خبر دادی که میای؟ بعد منم به دوستم رو کردم و گفتم خبر دادیم؟ گفت نه و زدیم زیر خنده :)) خلاصه به ایشون گفتند اون بچهای که باهاش صحبت کرده بودی همینجوری سرخود پاشده اومده شرکت. زنگ زد گفت باش همونجا من خوردمو میرسونم. نمیدونم اون روز بود یا بعدترش. صحبت حقوق درخواستی شد. خیلی رک و پوست کنده حقوق خودش در سالهای کاری مختلفش رو بهم گفت و سعی کرد برادرانه راهنماییم کنه که در سال اول کاریم خیلی فکر حقوق نباشم. از این حجم از شفافیت شوکه شده بودم. البته این شفافیت فقط در مکالمهی دو نفرهی ما بود و در طول دو سال بعد ندیدم هیچ جای سازمان حقوقها به این راحتی گفته بشه. من اون روز یه عدد گفتم، فرداش یه مسیج دادم و زدم زیرش و بالاتر گفتم. چقدر من بیشعور بودم و چقدر مدیر مدارا میکرد باهام که چیزی نگفت:)) خلاصه تقریبا با همون عدد درخواستی (با کمی چکشکاری) موافقت شد.
مدیر توی جلسه مصاحبه با مدیرعامل، هم بود. مدیرعامل پرسید رشتهات چیه؟ گفتم «متاسفانه برق» پرسید کدوم دانشگاه؟ گفتم «متاسفانه شریف» بعد حرفا رو ادامه داد. اومدیم بیرون مدیر گفت میدونستی مدیرعامل هم برق شریف خونده؟ گفتم شوخی میکنی؟ گفت فقط کم مونده بود بگی «منم از همون طویلهای مدرک گرفتم که شما گرفتی» :))
آقای مدیر دیگه شده بود «محمدرضا». اسم کاملش؟ میگفتن محمدرضا خلج. البته شناسنامهایش «محمدرضا محمدعلی خلج» بود. اما خلاصه میگفتن خلج. اگه سوژه میدادی دستش کلی با قسمتِ «محمدعلی» فامیلیش شوخی میکرد. البته با همه چیز شوخی میکرد. پاراگراف قبل یه چشمهی کوچیکش بود. اصلا حتی چیز باحالی هم نخواد بگه، بازم یه جوری میگفت همه میخندیدن. فرض کنید من تلاش میکردم با مزه باشم اما یه چیز مسخره میگفتم، در حدی که لپمو بکشن بگن «نکشیمون نَمَچ (نمک)» همونو اگه محمدرضا میگفت همه ریسه میرفتن. البته قدرت طنزش از این هم بهتر بود. همیشه واسم عجیب بود چطوری میتونه با این سرعت این همه سوژهی بدیع (و نه کپی از کانال و توئیتر) به ذهنش برسه. معمولا قدرت طنز افراد رو یک معیار از باهوش بودنشون میگیرم. البته در بلند مدت. چطوری؟ معمولا طنز اطرافیانم رو میتونستم توی ۲-۳ ماه شروع کنم به حدس زدن و خوب از اون به بعد قسمتهای قابل پیشبینیش برام خنده دار نبود. این مدت بسته به آدمش متفاوت بود. شاید ۶ ماه هم میشد. هرچه این مدت طولانیتر بود، نتیجه میگرفتم که شخص ذهن پیچیدهتری داره که پیشبینیش برام سخت شده. (#ComplexSystems) در نتیجه لابد باهوشتر هم هست. الان که دو سال از آشناییم با محمدرضا میگذره هنوز با تیکههاش شگفتزدهام میکنه و خوب از این نظر میتونم بگم با اختلاف باهوشترین آدمیه که دیدم.
همیشه هم شوخی و خنده نبود. گاهی دعوا و سوتفاهم هم بود. حتما الان انتظار دارین بگم محمدرضا عصبانی میشد اما خیر! این من بودم که همش سر چیزای مسخره که توی محیط کار پیش اومدنش طبیعی بود یهو داد و قال میکردم و مطمئنا اگر مدیری جز محمدرضا داشتم تا این دو سال چند بار عذر منو خواسته بود. وقتی مشکلی پیش میومد سعی میکرد اولا همه چیز رو برام شفاف کنه و تا حد ممکن برای حل مشکلات پیش اومده تلاش میکرد. با تمام وجود پشت تیمش میایستاد. (بله. من غیر از یک مورد هیچوقت با خود محمدرضا مشکلی نداشتم و اون یک مورد هم تقصیر خودم بود) این چتر حمایتی رو همیشه میتونستی حس کنی. برای همین همهی تیم دوستش داشتن و برای اینکه بین مدیرعامل و بقیه تیمها سربلند باشه تلاش میکردن. تیم به معنای واقعی کلمه تیم بود و نه یه گروه. بارها شده بود که من دخالتهایی در سطح بالاتر از خودم انجام دادم که میتونست جوابش «به تو مربوط نیست» باشه اما بدون استثنا سعی میکرد دلایل کارهاش رو توضیح بده و استدلالهای ما رو هم گوش کنه (نه الکی. نه تنها با استدلال قانع میشد، بلکه در موارد سلیقهای هم سلیقهی بچهها رو ارجحیت میداد) اینجوری کل تیم برای رسیدن به اهداف تهییج میموند.
چند بار رفتم گفتم شرایط برای من سخت شده. یه بار حتی گفتم میخوام برم. این موقعها با گوشی شنوا صحبتهام رو گوش میکرد و با سوالهاش مشکلم رو خیلی عمیقتر از چیزی که خودم اول تو ذهنم بود بفهمه. بعد از این صحبتا معمولا خودم هم بهتر میفهمیدم مشکلم چیه و وقتی مشکل دقیق معلوم بشه، جواب دادن بهش سخت نیست فقط باید تصمیم بگیریم آیا تیم میتونه تغییرات مورد نظر رو ایجاد کنه یا خیر. جواب خیلی وقتها مثبت بود. یه بار هم که داشت از موندن من ناامید میشد حتی تلاشی کرد برای پیدا کردن جای بهتر برای من تا اگر شرکت دیگهای هم رفتم اونجا راضی باشم. خوب همینها باعث میشد همیشه احساس راحتی کنیم باهاش.
یه ویژگی خاصی توی آدمها میبینم که نمیدونم اسمش چیه راستش. فکر میکنم یه چیزایی بین تفکر نقادانه و مهارت یادگیری باشه. بحث و گفتگو با این آدما خیلی سادهست. یعنی صحبتها کاملا مستدل هستش و توی بحث هم استدلالها روی هم انباشته میشه هر دو طرف (بدون اینکه بحث رو شخصی کنند) جنبههای کاملتری از یک موضوع رو میبینند و در نهایت روی یک چیز توافق میکنند. حتی اگر توافق نکنند هم چون استدلالهای طرف مقابل رو کاملا درک کردهان، اختلاف به سلیقه یا approach محدود میشه و دو طرف میتونن به یه شکلی با هم کنار بیان. این آدما حتی اگر بخوان در مورد یه موضوعی که هیچی ازش نمیدونن هم صحبت کنن، چون به ابزارهای درستی از منطق و استدلال مجهزن، نظرهاشون جالبه. حالا میخواد چه بحث اخلاق باشه، مدیریت منابع انسانی باشه، رفتار کاربر باشه یا… باز میشه پختگی صحبتها رو توش دید. (معمولا این افراد حتی اگر بخوان حرف پرتی هم بزنن، قبل از به زبان آوردن میتونن ناپختگیش رو تشخیص بدن و جلوی گفتنش رو بگیرن برای همینه که اون چیزهایی که ازشون میشنوید اکثرا جالبن)
محمدرضا این ویژگی رو به یکی از کاملترین شکلهایی که ممکن بود داشت و از این لحاظ خیلی ازش یاد گرفتم. اوایل فکر میکردم چون یه قسمت کار رو بلدم حتما حرف من درسته اما هربار محمدرضا قسمتهای جدیدی از موضوع رو برام روشن میکرد و خوب باعث شد یاد بگیرم هربار میخوام نظرم رو بگم حواسم باشه که این فقط یه قسمت کوچیک از کل مسئلهست و نرمتر با تفاوتها برخورد کنم. وگرنه با اون باد جوونی و احساس دیکتاتوری که من داشتم اوضاعم حسابی خراب بود.
من خیلی خوششانس بودم که اولین مدیری که باهاش کار کردم محمدرضا بود. هم چون تونست خامترین شرایط من رو تحمل و مقداری از پختگی خودش رو به من منتقل کنه و هم اینکه تصور خشن و ثقیلی که من از «مدیر» و جایگاهش داشتم رو تلطیف کنه. بهم یاد بده که بها دادن به شخصیت افراد چقدر توی مدیریت پررنگه. بهم یاد بده که جلو بردن یک تیم در دراز مدت اصلا شبیه فیلمهای کاریکاتورشدهی هالیوودی استیو جابز و سوشال نتورک نیست. محمدرضا یک بار دیگه این کلمهی مدیر رو برای من معنی کرد. با این که الان دیگه در اون شرکت مشغول نیستم اما محمدرضا همیشه با عنوان «مدیر» توی ذهنم باقی میمونه.
من قبلا یه مطلب در مورد خروج از کشور دانشجویان با قصد سفر تحصیلی کوتاه مدت نوشته بودم. اون موقع ترم تابستان هم داشتم. ضمنا پروسه هم کاملا حضوری و کاغذی بود. برای همین میشه گفت که تاریخ انقضاش گذشته. اما این مطلب قراره در مورد سفر سیاحتی دانشجویی در تابستان، بدون ثبتنام ترم تابستانه و البته به صورت اینترنتی باشه. البته دانشگاهم هم از شریف به شهید بهشتی تغییر کرده.
اینترنتی شدنش خیلی آسونترش کرده خدا رو شکر. دفعهی قبل این پروسه برای من نزدیک به دو هفته طول کشید اما اینبار از شروع درخواست تا تائیدش کلا ۲ روز طول کشید. برای شروع پروسه باید کد سخا داشته باشید. من چون قبلا برای اعزام به سربازی اقدام کرده بودم کد سخا داشتم و همه مشخصاتم وارد شده بود. اگر کد سخا ندارید حتما یه سرچ بکنید ببینید چطوریه. سخت نیست.
اگر کد سخا داشته باشید میتونید برید توی سامانه خدمات الکترونیک انتظامی و با کد ملی و رمز عبورتون وارد پنل بشید. صفحهی ورود و پنل باید این شکلی باشن (تیر ۹۸)
سمت راست پنل اگر گزینهی «خدمات الکترونیک» رو بزنید، باید یه لیست جدید باز بشه که از اونجا باید به ترتیب «وظیفهی عمومی» و «درخواست مجوز خروج از کشور» رو بزنید که توی عکس با رنگ قرمز مشخص شده.
اگر این کارو بکنید باید یه صفحه شامل مشخصات شما بیاد. مطمئن بشید که درسته. البته برای من دفعهی اول خطای «خطا در مرورگر» و «خطا در سرور» میداد که فهمیدم دفعهی اول ازم شماره موبایل پرسیده اما من چون وارد نکرده بودم ارور میداده. یه بار رفرش کردم، دوباره پرسید و وقتی موبایلم رو وارد کردم مشکل حل شد و تونستم درخواستم رو ارسال کنم. بعدا هم دوباره این خطا رو دیدم و باز با یه رفرش ساده حل شد.
توی همین سامانه درخواستتون که شامل زمان و کشور مقصد سفر میشه رو وارد میکنید و درخواستتون به دانشگاهتون ارسال میشه. ترجیحا زمان رفت رو زودتر و زمان بازگشت رو دیرتر وارد کنید تا اگر سفرتون جابجا شد مشکلی براتون پیش نیاد. کشور مقصد هم (در صورتی که دارید به صورت سیاحتی میرید) چندان مهم نیست. یعنی اگر مقصدتون عوض شد یا چند مقصده بود سفرتون، نگرانی خاصی نباید داشته باشید.
وقتی درخواست به دانشگاهتون بره، طبق اصول نظام وظیفه خود دانشگاه طی ۱ یا ۲ روز کاری تائید رو وارد میکنه. البته بعضی دانشگاهها میگن باید خودتون توی سیستم درخواستتون رو ثبت کنید. مثلا دانشگاه ما که شهید بهشتی باشه همینطوری بود. شریف هم میدونم که نیاز به درخواست داخلی داره.
یه وقتی اگر لازم بود این کارو انجام بدید، باید به سامانهی گلستان دانشگاهتون (یا معادلش. مثلا سپهر شریف) برید و از قسمت «پیشخوان خدمت»، «درخواست خروج از کشور دانشجویان مشمول» رو بزنید تا یک فرمی باز بشه. «درخواست جدید» رو بزنید و مشخصات لازم رو وارد کند. بعد از ایجاد درخواست باید به طرز احمقانهای «ارسال درخواست» رو هم بزنید 😐 اینطوری درخواست شما میره زیر دست معاون آموزشی دانشکدهتون و بعد از تائید دانشکده میره به حراست دانشگاه، و در آخر به آموزش کل. وقتی که برسه به آموزش کل، درخواست شما باید این شکلی شده باشه
آموزش کل همونجایی هستش که نظام وظیفه هم مشخصات درخواست رو به اونجا میفرسته. پس میتونید درخواستهایی که مستقیم از نظام وظیفه به دانشگاه میرسه رو هم از اونجا پیگیری کنید. شاید بهتر باشه از اول از همون مسئول آموزش کل سوال کنید که لازمه این مراحل داخل دانشگاه رو طی کنید یا نه.
بعد از اینکه دانشگاه تائید سفر شما رو داد، میتونید از همون سامانهی الکترونیک انتظامی، وجه ودیعه (برای سفر سیاحتی ۱۵ تومن باشه) رو پرداخت کنید تا درخواستتون به نظام وظیفه ارسال بشه. حواستون باشه که توی این مرحله باید حساب بانک قوامین به نام شخص مسافر (یعنی خودتون) داشته باشید و شماره حساب اقوام (حتی درجه یک) هم مورد قبول نیست.
بعد از پرداخت درخواست شما تکمیل شده و برای نظام وظیفه ارسال میشه. من تقریبا ساعت ۳ روز چهارشنبه، مبلغ رو پرداخت کردم و روز پنجشنبه ساعت ۲ یک اساماس با این متن برام اومد که نشون میداد مجوز خروج از کشورم صادر شده
مجوز خروج شما از سمت سازمان وظیفه عمومی ناجا صادر شد. مراحل بعدی را از پلیس گذرنامه پیگیری نمایید.
متن پیامک سازمان نظام وظیفه پس از صدور مجوز خروج از کشور
خوب بعد از این مرحله میتونید درخواست پاسپورت بدید که من چون از قبل داشتم، نیازی به این کار نبود.
مراحل بازگشت ودیعه بعد از بازگشت به کشور
وقتی که وارد کشور میشید یه اساماس دیگه با این شرح براتون میاد:
مشمول گرامی، ورود شما به کشور در سامانه وظیفه عمومی ثبت شد. ودیعه شما حداکثر ظرف مدت ده روز به حساب اعلامی واریز می گردد.
متن پیامک سازمان نظام وظیفه پس از بازگشت مشمول به کشور
از دفعهی قبلی که این مرحله رو طی کرده بودم انتظار داشتم ۲-۳ روزه واریز انجام بشه اما اینطوری نشد و ۶ روز کاری (یعنی بیشتر از یک هفتهی عادی) طول کشید تا ودیعه به حسابم برگرده. البته وقتی از مشاورهای خود نظام وظیفه سوال کردم گفتن اگر حضوری بری بانک قوامین شعبهی میدان سپاه، فورا برات واریز میشه اما من این کارو نکردم و منتظر موندم تا پروسه خودش طی بشه که شد.
قبلا که مراحل اینترنتی نبود، مراجعه حضوری به میدان سپاه الزامی بود.