دسته‌ها
روزنوشته

کادوهایتان را لو ندهید

Clock is dead or alive?

پیش نوشت: نظم خواب بنده پشتوانه درست حسابی نداره. یعنی با کوچکترین مناسبتی می‌تونه از این رو به اون رو بشه. برای نمونه همین الان که دارم اینو براتون می‌نویسم تازه از خواب بیدار شدم (۲ بامداد) و اصلا دلیل نوشتنم هم جرقه‌ای توی خوابم بوده. در نتیجه حواستون باشه که این نوشته تراوشات یه ذهن خواب‌زده بیشتر نیست.

مغز همیشه به دنبال معنا دادن به دنیای اطرافش بوده و در تلاش برای اینکار همیشه سعی می‌کنه رفتار محیط رو مدل کنه. یعنی بتونه خروجی اون‌ها رو پیش‌بینی کنه. مثلا من می‌دونم که درب ماشین رو باید چقدر محکم ببندم چون بارها این عمل رو تکرار کردم و درب ماشین هم داره با مدل مشخصی به نیروی من جواب میده. در نتیجه مغز تونسته یه مدلی از رفتار درب ماشین بدست بیاره. اما بدست آوردن این مدل برای مغز انرژی و زمان برده. یعنی دفعه‌های اولی که من با پدیده‌ای به نام درب ماشین مواجه شدم مغز کلی تلاش کرده تا بتونه نحوه عملکردشو حدس بزنه و براش انرژی و تمرکز زیادی مصرف کرده. (احتمالا از مدل درب‌های عادی که قبلا دیده هم برای راحتی کار خودش کمک گرفته.) حالا که این مدلی که مغز از درب ماشین داره، برای انجام کارهای روزمره مفیده و اتفاق خاصی بر خلاف پیش‌بینی‌ها رخ نمیده، یواش یواش درب ماشین از کانون توجه و تمرکز و انرژی ذهنی من خارج میشه. یعنی ممکنه من خیلی وقت‌ها بدون فکر کردن، قدرت لازم برای بستن درب رو تنظیم کنم و حتی یادم نیاد که اینکار رو کردم یا نه.

خوب حالا این پدیده رو میشه بیشتر گسترش داد. برای مثال به انسان‌ها. یعنی من از خانواده‌ی خودم یه مدلی دارم. از هم‌دانشگاهی‌هام یه مدلی دارم، از دوست و آشنا همچنین. اگه مدلی که من توی ذهنم برای هر کدوم اون‌ها ساختم تا حدی کامل بشه که بتونه ارتباطات دوطرفه‌ی ما رو پیش‌بینی کنه چه اتفاقی میوفته؟ اگه من قبل از شروع صحبت با یه نفر بتونم پیش‌بینی کنم که دقیقا چه جوابی می‌گیرم چی میشه؟ اگه حدس بزنم که قراره چه خاطره‌ای رو قراره تعریف کنه، آیا اون خاطره برای من جذابیتی داره؟ برای اینکه این حرفم عینی‌تر بشه، شرایطی رو فرض کنین که بدونین دقیقا داخل کادویی که گرفتید چه چیزی وجود داره. موقع باز کردن کاغذ کادو، چقدر هیجان زده و خوشحال می‌شید؟

شاید اگه مدلی که من از یه نفر تو مغزم دارم تا این حد کامل بشه و اون شخص هم رفتارهای خارج از این مدل از خودش نشون نده (یعنی به مغز من یادآوری نکنه که مدلش ممکنه ناقص باشه) یواش یواش از یک انسان به یه ابزار تبدیل بشه. البته این‌ها حرف تازه‌ای نیست و محمدرضا شعبانعلی قبلا تو وبلاگ انگلیسیش در این مورد حرف زده بود [Predictability and the living things] اونجا محمدرضا «قابل پیشبینی بودن» رو معیاری برای اندازه‌گیری زنده یا مرده بودن معرفی می‌کنه. مثالی که خودش هم در این مورد مطرح می‌کنه اینه که اگه دست شخصی که فوت کرده رو بلند کنیم و رها کنیم، احتمالا هر دفعه یه عکس‌العمل مشخصی نشون میده (میوفته زمین) و اگه یه بار دست در خلاف جهت پیش‌بینی حرکت کنه و مثلا بیاد رو قلب شخص وایسته ممکنه بگیم ای بابا ایشون که زنده بود همه‌ی این مدت. البته این قضیه وقتی واسم جالبتر شد که یه ماه پیش که محمدرضا رو بعد از کلاسش دوره کرده بودن، داشت در این مورد حرف می‌زد که این معیار فقط برای انسان و اجسام نیست و حتی میشه زنده بودن رو برای هر چیز دیگه‌ای هم تعریف کرد. مثلا اگه تصمیم‌هایی که یه شرکت می‌گیره کاملا قابل پیش‌بینی شده، میشه گفت اون شرکت داره به سمت مرگ پیش میره. چون رقیبان می‌تونن راه‌های شکستش رو حدس بزنن. یا اگه قیمت سهام یه شرکت با سرعت کاملا ثابتی در حال تغییر باشه، حتی در صورت صعودی بودن نشانه‌ی مثبتی نیست. یعنی اون شرکت دیگه دست از آزمون و خطا برداشته و داره کارهای روزمره‌ی خودش رو تکرار می‌کنه. یا حتی در روابط انسان‌ها هم اگه دو طرف بتونن همدیگه رو پیش‌بینی کنن میشه گفت اون رابطه عملا مرده.

شاید اولین چیزی که ما باید مواظبش باشیم تا نمیره، زندگی خودمونه. یعنی اگه داریم به جایی می‌رسیم که وضعیت خودمون در سال‌های آینده رو می‌تونیم به دقت پیش‌بینی کنیم، باید یکم شاخک‌هامون بجنبه. اگه همه‌ی کارهایی که داریم انجام میدیم کاملا قابل پیش‌بینیه، حواسمون باشه تا کی این داستان ادامه داره. شاید دیده باشین افرادی رو که از بیرون زندگی خیلی سرزنده‌ای دارن. برنامه‌هایی با کار و تفریح متناسب. اما خودشون از یکنواخت بودن زندگی می‌نالن. اگه یه هفته همراه اونا در زندگیشون باشیم هیچ یک‌نواختی نمی‌بینیم. چون برای ما بار اول و تازه‌ست. اما اگه این روند در هفته‌های بعد هم به همین شکل تکرار بشه، یا تغییر حالت خاصی نداشته باشه، باعث میشه این زندگی جذابیت خودش رو برای شخص از دست بده. شاید فرق بین زندگی و زنده‌مانی که بارها برامون تکرار شده، در همین قابل پیش‌بینی بودن باشه. بعد از اون ترجیح میدم سراغ روابطم برم. باید مراقب باشم روابطی که دوسشون دارم به مرگ پیش‌بینی‌پذیری دچار نشن. روابط اصولی و پایدار مفید هستن. اما حتی اگه دارم تلاش می‌کنم همیشه با اشخاص مقابلم خوب رفتار کنم، حواسم باشه هرچیزی، حتی خوب بودن، اگه قابل پیش‌بینی باشه، حسی در طرف مقابل ایجاد نمی‌کنه. میشه همون کادویی که از قبل محتویات داخلش معلومه.

دسته‌ها
روزنوشته کتاب‌ها

دسکتاپ آزاد شد

به پوریا صفرپور قول داده بودم که دیروز (دوشنبه) رو نرم تلگرام. اما طی یک اشتباه سهمگین، چشمم به صفحه‌ی نحس این نرم‌افزار باز شد. (پوریا جان شرمنده) وقتی یادم اومد جوری آه از نهادم بلند شد که دوست کنار دستم فکر کرد کشتی‌هام به گل نشسته. البته همچین حسی رو هم داشتم. در اولین قدم برای رهایی از این حس، نرم‌افزار تلگرام دسکتاپ رو حذف کردم تا دیگه چشمم به روی سیاهش وا نشه. همچنین خودمو تنبیه کردم و اون دوره‌ی دوری از تلگرام رو تا صبح چهارشنبه تمدید کنم. دیدم هنوز آروم ندارم، پوریا هم که دم دست نبود، به جاش دوست کناریم رو به یه قهوه دعوت کردم. (پوریا یه نوشیدنی از من طلب داری.)

ترکمن‌ها یه اصطلاح جالبی دارن که وقتی به چیزی که می‌خواستن نمی‌رسن، میگن «بَرفید بُلْسن».احتمالا دوستان ترک حدس می‌زنن که مصدر بُلما[خ]، معادل همون اولماخِ خودشونه. این اصطلاح یعنی که امید دارن خیری تو کار بوده باشه و به نتیجه‌ای بهتر از چیزی که می‌خواستن برسن. و اگه برسن میگن «بَرفید بُلّه». من الان معادل دقیق (یا حداقل به این اندازه کوتاه) تو فارسی براش به ذهنم نمی‌رسه. پس امیدوارم که این سرزدن ناخواسته به تلگرام، برفید بلسن.

این چند روز دارم کتاب Predictably Irrational رو توی تبلت می‌خونم. نمی‌دونم به خاطر مشغله‌هایی که این روزا بهم اضافه شده‌ست یا به خاطر جایگزین شدن تبلت با کاغذ. ولی اصلا با سرعتی که هفته‌ی پیش می‌خوندم نمی‌تونم پیش برم. کتاب خیلی جذابی هم هستش و اصلا نمیشه تقصیر رو گردن اون انداخت. به نظرم قبل از انجام قیمت گذاری هر کالایی، خوندن این کتاب، از اوجب واجبات است. با اینکه به زبان انگلیسی هم می‌خونم، به دلیل متن روونش مشکلی باهاش ندارم. یادمه قبلا سعی کردم مزرعه حیوانات رو به زبان اصلی بخونم. چند صفحه هم جلو رفتم. اما دیدم اصلا روند خوبی در پیشرفت ندارم و مثل یه پسر خوب همون ترجمه فارسی رو ادامه دادم. از اون موقع خیلی می‌ترسیدم که دوباره یه کتاب زبان اصلی بخونم اما این کتاب ترسم رو ریخت.

دسته‌ها
لحظه نگار

لحظه نگار: پروفسور جان نش

معرفی می‌کنم: پروفسور جان نش. از خوب‌های پیچک. بیش از ۵ ماهه که همراهیشون می‌کنم. با این که در فصل سرد سال بودیم رشد قابل توجهی داشتن. عکس روزهای اول رو توی اینستاگرام گذاشته بودم. (+) خوبی اینستا اینه که کسی یادش نمی‌مونه و اگه نمی‌تونستم این مدت نگهش دارم، کسی به روم نمیاورد. ولی حالا که موفقیت نسبی داشتم می‌تونم بزارمش تو وبلاگ.

البته یه آزمون بزرگ پیش رو داره به نام تعطیلات عید. متاسفانه پروفسور تو خوابگاه ساکنه و من چند هفته‌ای نمی‌تونم همراهش باشم. نمی‌دونم می‌تونه دووم بیاره یا نه. چند تا مطلب خوندم که چطور میشه گیاه‌ها رو وقتی نیستی آب بدی. بعضیاش با توجه به مقیاس گلدون قابل اجرا نبود، بعضیا هم برای بیشتر از یه هفته جواب نمیداد. فعلا راهی که به ذهنم می‌رسه اینه که گلدون رو بزارم تو یه ظرف یکم بزرگ‌تر و توی ظرف بزرگ‌تر آب فراوان بریزم و راه درروی هوا از بین گلدون و ظرف رو با کاغذی یا چسبی چیزی بپوشونم که آب (حداقل مستقیما) بخار نشه. پذیرای پیشنهادات شما برای کمک به پروفسور هستیم.

اگه از این آزمون موفق بیرون بیاد حتما گلدونش رو عوض می‌کنم. فکر کردم اگه تو فصل سرد عوض کنم ریسکش زیاد میشه. منتظر بهاریم.

دسته‌ها
اراجیف یهویی

روزهای جهانی من

من معمولا اکثر ساعات روزم رو پشت کامپیوتر می‌گذرونم. الان دارم براش محدودیت می‌زارم. تلاش می‌کنم تا حد ممکن ازش دور باشم. در اولین اقدام محل پیشفرض لپتاپ رو از روی میز به روی قفسه (که البته دقیقا بالای میز هستش) انتقال دادم. همین انتقال ساده‌ی نیم متری باعث شده خیلی کمتر خودم رو با کارهای الکی و خود ساخته پشت کامپیوتر مشغول کنم. (ایمان دوباره بیاوریم به قدرت گزینه‌های پیش‌فرض) ضمنا ۵ شنبه‌ها رو هم روز جهانی بدون لپتاپ اعلام کردم. البته این صفت «جهانی» مثل کلمه‌ی «استراتژیک» برای بعضی از مدیرشده‌ها می‌مونه. یعنی می‌خواستیم بگیم داریم یه کار مهمی می‌کنیم. وگرنه ما رو چه به استراتژیک و جهانیی بودن 😉 با همین توصیف شنبه‌ها هم روز جهانی بدون تلگرام اعلام شد که البته در این دو هفته‌ی امتحانی سخت‌تر از پنج‌شنبه‌ها گذشته. :))

این تایمی که صرفه‌جویی میشه رو صرف کتاب خوندن می‌کنم. این مدت خیلی ساعات مطالعه‌ام بیشتر شده. البته از حق نگذریم کتاب‌هایی که الان دارم از قبلی‌ها خیلی جذاب‌ترن و بیشتر انگیزه دارم بخونمشون. مثل کم‌عمق‌ها از نیکلاس کار و قوی سیاه از نسیم طالب. وقتی هم می‌خوام استراحت کنم سعی می‌کنم پشت سیستم نرم. واسه همین ممکنه در حالتی که به سقف یا دیوار زل زده‌ام منو پیدا کنین :)) متاسفانه وقتی پشت لپتاپ هستم نمی‌فهمم زمان داره چطور می‌گذره. یه جورهایی داره می‌شه مثل ماشین زمان. با این تفاوت که زمان رو X3 جلو می‌بره. با استناد به نیکلاس کار این ماشین زمان بودن رو اینطور میشه توجیه کرد که مغز یادگرفته هنگام کار با کامپیوتر، با زمان کار نداشته باشه. وگرنه این مغز عزیز عمرا اگه در مواقع عادی حواسش به زمان نباشه.

دسته‌ها
روزنوشته کتاب‌ها

اندر معایب داشتن دوستان خوب

این اواخر کتاب «کم‌عمق‌ها» اثر نیکلاس کار رو تموم کردم. به جرئت می‌تونم بگم از بهترین کتابایی بود که تاحالا خونده بودم. حس می‌کنم نسبت به قبل از خوندن کتاب خیلی تغییر کردم. کتاب در باب تاثیراتی بود که اینترنت در مغز ما ایجاد کرده. البته در این بین اطلاعات خیلی مفیدی هم در مورد مدل کارکرد مغز بدست آوردم. این اطلاعات جدید به قدری جالب بود که فورا تصمیم گرفتم از این اطلاعات استفاده کنم و یکمی ساختار مغزمو دستکاری کنم. یه تغییری که خیلی دوست دارم داشته باشم اینه که بتونم هرچیزی که به ذهنم میاد رو فورا به کیبورد منتقل کنم. طبق مطالعات نیکلاس کار نباید سخت باشه. یه جایی توی کتاب گفته بود در اثر ۵ روز استفاده‌ی یک ساعته از اینترنت، مغز افرادی که قبلا تجربه‌ی کار با اینترنت نداشتند، تغییر کرده بود و مثل افراد حرفه‌ای اینترنت، وبگردی می‌کردن. یعنی فقط ۵ ساعت لازم بود تا این اتفاق بیوفته! پس منم باید بتونم اینکار رو بکنم. واسه همین تصمیم گرفتم هرچیزی که به ذهنم می‌رسه رو فورا تایپ کنم. (البته خود کتاب خیلی موافق این نوع فکر کردن نبود.) یه بار تلاش کردم که بیام همینجا اینکار رو بکنم اما تا نوشتن شروع می‌شد، ملاحظات زیادی به ذهنم میومد: چرت و پرت نگم، بدیهیات نگم، چیزی که مطمئن نیستم رو نگم، جمله‌بندی ها رو رعایت کنم، لحن نوشتن و… دیدم نوشتن در این چارچوب کار سختیه. این وبلاگ خوانندگانی داره که واقعا از سطح ترشحات مغزی عادی من خیلی بالاتر فکر می‌کنن و خوب خیلی سخته که بخوام جلوی اون‌ها هرچیزی که فکر می‌کنم رو بنویسم. مثل این می‌مونه که بخوای جلوی بزرگتر ها دراز بکشی. (البته همینکه در وبلاگ آنها هستم و سعی می‌کنم چیزی هم بنویسم خودش نوع کمرنگ‌تری از همین بی‌ادبی ست.) پس تصمیم گرفتم که فعلا یه وبلاگ بی نام و نشون درست کنم و تا عادت کردن به این نوع فکر کردن، خودم رو اونجا تخلیه کنم. الان که دارم اینو می‌نویسم خیلی راحت‌تر از چند روز پیش هستم. البته یه تغییر واضحی هم در لحن نوشتن داشتم که به نظرم اینجوری بهتره. درنهایت که قراره این حرف‌ها اینطور خونده بشه، پس چه بهتر که همین‌طور هم نوشته شه. یکمی هم باید سطح انتظارات از این وبلاگ رو هم کاهش بدم تا وقتی کسی میاد اینجا انتظار چیزی جز یه سری تراوشات ذهنی نداشته باشه!!! (این سه تا علامت تعجب رو هم از قصد گذاشتم تا دوستان متممی بدونن چقدر در این حرفم جدی‌ام.)