
بیماری روز به روز فراگیرتر میشد. مردم به مانند زامبی ها به جان هم افتاده بودند. زامبیها –نام دیگری برایش نداشتم- گاز می گرفتند تا یکی از آنها شوی. ولی برای اینکار باید بهانهای دستشان میدادی. هر حرکتی می توانست آنها را عصبانی کند. پرهیز، بهترین راه نجات بود. اما تنها پناهگاه، خانه ها بودند. از هر راهی برای محافظت از خانواده ام استفاده میکردم. ولی آنها روز به روز بیشتر میشدند. بیماری قوی تر از آن بود که بتوانم جلویش را بگیرم..
***
آرام آرام به خانه بر میگشتم، هرلحظه ممکن بود زامبیای را عصبانی کنم. بلاخره رسیدم. بی سروصدا در را باز کردم و داخل شدم.ناگهان در جای خود خشک شدم؛ یخ کرده بودم اما عرق بر پیشانیام نشسته بود. به چشم همسرم خیره بودم. آرام نفس میکشیدیم تا عصبانی نشوند.پسرم که انگار فهمیده بود نباید تکان بخورد، [...ادامهی مطلب...]