***
آرام آرام به خانه بر میگشتم، هرلحظه ممکن بود زامبیای را عصبانی کنم. بلاخره رسیدم. بی سروصدا در را باز کردم و داخل شدم.ناگهان در جای خود خشک شدم؛ یخ کرده بودم اما عرق بر پیشانیام نشسته بود. به چشم همسرم خیره بودم. آرام نفس میکشیدیم تا عصبانی نشوند.پسرم که انگار فهمیده بود نباید تکان بخورد، گوشه ای ایستاده و هیچ نمیگفت؛ اما نگاهش مملو از سوال بود. پاهای پسرم میلرزید، معلوم بود مدتهاست از آنجا جم نخورده. نباید خسته میشد. نباید…
***
سالها گذشت. به شهر بازگشتم. بیماری همانند زلزله ای شهر را خراب کرده و آن را رها کرده بود. مردم از فلاکت به زندگی قبلی خود میخزیدند. پیرزنی در حال پهن کردن رخت روی طناب حیاط خود بود. حیاط با چوبهایی، شلخته از کوچه جدا شده بودند. سراغ خانواده ام را از او گرفتم. نگاهی کرد و به گونهای که مرا شناخته باشد صورتش را برگرداند و با بی حوصلگی دستش را به سمت خرابهای دراز کرد. نزدیک که شدم کودکی در حال بازی بود، با اولین نگاه، ساکت شد و از بازی دست کشید. انگار که چیزی برایش آشنا باشد. مادر نگران بیرون آمد، من از او چشم بر نمیداشتم. چنان که نوزادی به اسباب بازی اش خیره شده باشد. تا چشم مادر به من افتاد لحظهای مکث کرد، گویی که روح دیده باشد. اخمهایش در هم فرو رفت و کودک را به خانه برد و در را محکم بست. صدای شکستن وسیلهای از خرابه بلند شد.
آنها همان خاطرههای من بودند ولی او دیگر همسر من نبود همچنان که کودک، فرزند من. زیرا من دیگر من نبودم…
-واسیلیاس پیستی. کتاب: من هم خواب میبینم
پ.ن: گاهی فرار، تنها راه زنده مان و همزمان راهی به مرگ تدریجیست.