دسته‌ها
روزنوشته

کمتر موفق باشیم

تا وقتی ۱۵ سالم بشه چندان طعم موفق شدن رو نچشیده بودم. غیر از قبول شدن در مدرسه‌ی تیزهوشان که در واقع با اراده و فشار مادرجان بود، هیچ نقطه‌ی مثبتی توی کارنامه‌ام نبود. اما وقتی خودم اراده کردم به هرچی خواستم رسیدم. این اراده‌ها چیا باشه؟ اول تصمیم گرفتم که دیگه آدم خجالتی نباشم و بتونم توی جمعی که هستم خودم رو پررنگ‌تر نشون بدم. (قبلش کلا محو بودم. کسی منو نمی‌دید.) تلاش کردم و به خودم سختی دادم تا بهش رسیدم. خواستم لاغر بشم شدم. خواستم توی کانتر از خفن‌های دوستام بشم شدم. تصمیم گرفتم درس بخونم کنکور خوب بیارم بهش رسیدم. دنبال کار خواستم بگردم، بهش رسیدم. توی کار خواستم به برنامه‌نویسی سویچ کنم موفق بودم. خواستم یه رتبه آبرودار توی ارشد بیارم راحت بهش رسیدم. خلاصه شکست توی کارنامه‌ی من خیلی کم دیده میشه. 

خوب شاید فکر کنید می‌خوام بگم من خیلی خفنم و این حرفا اما اصلا اینطور نیست. اصلا اگر به لیستی که اشاره کردم نگاه کنید می‌بینید اصلا چیزای مهمی نیستن که کسی بخواد بهشون افتخار هم بکنه. اما اگر به دید یک پروژه بهش نگاه کنیم، من توی اون پروژه‌ها به نتیجه‌ای که توی ذهنم بود رسیدم و این یعنی اون پروژه موفق بوده. (اینکه چقدر ارزش تولید کرده الان موضوع بحث نیست.) من فقط یه فرقی توی فعلِ خواستن داشتم، فقط یک چیز می‌خواستم. در تمام این موارد من فقط یک هدف داشتم. وقتی می‌خواستم کانترباز بشم فقط می‌خواستم کانترباز بشم. وقتی می‌خواستم پررنگ بشم فقط می‌خواستم پررنگ بشم. وقتی می‌خواستم رشته‌ام رو عوض کنم فقط می‌خواستم رشته‌ام رو عوض کنم. وقتی فقط یک هدف داشته باشی رسیدن بهش خیلی آسون میشه. اما اگر بخوای همه‌ی اهدافت رو در یک آن دستمالی کنی طبیعیه که در انتها دست خالی برمی‌گردی. شاید بیزنس‌من‌ها این رو بخونن و بگن «این یعنی استراتژی تمرکز» آره اسمش همینه. اما من وقتی داشتم اینکارو می‌کردم چیزی از استراتژی توی ذهنم نبود. من به خاطر عقبه‌ی تنبلی که داشتم به این نتیجه رسیده بودم که نمی‌تونم دو تا کار رو همزمان انجام بدم یا دو تا هدف بزرگ همزمان داشته باشم. (بلاخره تنبلی شما رو مجبور می‌کنه که با حداکثر راندمان کار کنید) و خوب از همون موقع توی ذهنم حک شد که خواستن یک چیز یعنی نخواستن صد چیز دیگه. (بعدا این رو از محمدرضا شعبانعلی خیلی مدون‌تر و اصولی‌تر یاد گرفتم)

نتیجه‌اش این شد که کارنامه‌ی من شده پر از نقاط مثبت اما توی هیچ کارنامه‌ای نمی‌نویسن که این شخص فرصت فلان کار رو هم داشت اما نرفت سمتش. اونا رو فقط خود آدم و اطرافیانش می‌بینه. فقط خودمم که می‌دونم برای اینکه این نقاط رو داشته باشم از چندصدتا نقطه‌ی مثبت دیگه چشم‌پوشی کردم. در واقع این کارنامه چینش و سلیقه‌ی من از نقاط مثبتی هستش که می‌تونستم داشته باشم. به نظرم اون نقاط انتخاب نشده از نظر اهمیت کم از نقاط انتخاب شده ندارن. اگر بخواین کسی رو بشناسین، فقط دیدن نقاط روی کارنامه‌اش کمک خاصی نمی‌کنه. باید بتونین پشت کارنامه‌اش رو بخونین تا بفهمین برای رسیدن به جایی که الان هست چه چیزهایی رو پشت برگه جا انداخته. کسی که «نقطه‌ی مهمی» رو برای رسیدن به «نقطه‌ی مهم‌تری» قربانی کرده، میشه بهش امیدوار بود تا بعدا هم برای رسیدن به موفقیت‌های مهم‌تر زندگیش، از داشته‌های مهم الانش بگذره.

البته حالا که صحبت از پشت کارنامه شد باید بگم که این پشت کارنامه با «پشت رزومه» ای که قبلا محمدرضا شعبانعلی در موردش صحبت کرده بود فرق داره. اون در مورد مهارت‌هایی بود که داری اما توی رزومه نیومده. این در مورد چیزهایی هستش که نداری و اصلا نخواستی که داشته باشی.

دسته‌ها
روزنوشته کتاب‌ها

کمتر ترجمه کنید

مدت نسبتا زیادی از آخرین مطلب وبلاگ گذشته بود. گفتم به بهانه‌ی مراوداتی که با امین آرامش عزیز داشتم آپدیتش کنم. طی دو پروسه جداگانه، بنده هم سعادتمند شدم تا در رادیو کار نکن حضور داشته باشم و هم گپ و گفتی در مورد شغلِ مختلف‌الاسمِ دیتا ساینتیست [یا دیتا ماینر/ متخصص داده/ دانشمند داده(!)] داشته باشیم.

مطلب مرتبط رادیو کار نکن / فایل صوتی در تلگرام (نیازمند فیلترشکن)

معرفی شغل داده کاوی (/ دیتا ساینس)

حالا که پست خالی گیر آوردم، بذارین یکمی هم در مورد کتاب‌های ترجمه شده غر بزنم. تصمیم گرفتم دیگه کتاب‌هایی که دوست دارم رو ترجمه شده نخونم. این تصمیم رو در پی سه تجربه‌ی بسیار بد مجبور شدم بگیرم.

تجربه‌ی اول مربوط به کتاب «جنبه‌ی مثبت بی‌منطق بودن» دن اریلی بود که توسط «اصغر اندرودی» ترجمه شده. بعضی از قسمت‌های کتاب به وضوح خروجی کلمه‌به‌کلمه‌ی «گوگل ترنسلیت» بود و مترجم حتی به خودش زحمت نداده بود یک بار اون قسمت رو بخونه. در نتیجه یه بار باید فارسیش رو می‌خوندم و حدس می‌زدم که معادل انگلیسیش چی بوده (خوشبختانه با گوگل ترنسلیت زیاد کار کرده بودم) و بعد از یک مرحله ترجمه‌ی معکوس، تلاش کنم که متوجه منظور نویسنده بشم.

«حقایق بی صداقتی»، دوباره از دن اریلی، تجربه‌ی دوم بود. (متاسفم دن عزیز.) «مرضیه سادات کاظمی» مترجم این کتاب بود. از این شخص هم نمی‌گذرم. یه بار توی گودریدز در مورد سبک ترجمه‌ی ایشون نوشتم. اجازه بدید فقط نقل کنم:

مثل همه کتاب‌های دن آریلی عالیه اما پیشنهاد اکید من این هستش که حتما نسخه‌ی زبان اصلیش رو بخونین.
متاسفانه رفته رفته ترجمه‌ی کتاب نامفهوم‌تر میشه. اوایل با نامفهوم بودنش کنار می‌اومدم اما یه جایی رو هرچند بار که خوندم نتونستم متوجه بشم و دست به دامن نسخه‌ی زبان اصلی شدم تا منظور دن آریلی رو بفهمم. اونجا فهمیدم مترجم نه تنها نتونسته مفهوم رو درست منتقل کنه، بلکه حتی بعضی جاها رو اشتباه گفته. ضمنا از جملاتی که کلا ترجمه نکرده بگذریم.
نمونه: صفحه‌ی ۱۲۸، پاراگراف آخر نوشته شده «داوطلبین به طور متوسط ده ماتریس کمتر … گزارش دادند» در صورتی که نسخه زبان اصلی گفته شده داوطلبین به طور متوسط ده ماتریس گزارش دادند.
یا توی همین قسمت وقتی مترجم نتونست عبارت Madoff رو ترجمه کنه، عبارت Madoff Experiment رو با عبارت «آزمایش آخر» خطاب می‌کرد و همین باعث شده بود یکم که جلوتر رفت و یه آزمایش دیگه هم اضافه شد، نتونه اون دوتا رو از هم متمایز کنه و کل متن نامفهوم شده بود.

https://www.goodreads.com/review/show/1953186043?book_show_action=false&from_review_page=1

و سومین تجربه هم در مورد کتاب «شیرجه در خوشبختی» دنیل گیلبرت هستش. مترجم «فیروزه مهرزاد». این بار دیگه زود به راه راست هدایت شدم و توی همون مقدمه فهمیدم نباید این کتاب رو ادامه بدم. اگر انتظار دارید مترجم تونسته باشه طنز ظریف گیلبرت دوست‌داشتی رو منتقل کنه حسابی کور خوندید. باید سطح انتظاراتتون رو در همین حد که از حرف اصلی گمراه نشید پایین بیارید. که البته بعید می‌دونم بازم انتظاراتتون برآورده بشه. از مطالعه‌ی مقدمه‌ی کتاب میشه فهمید که مترجم اصلا متوجه منظور نویسنده نشده و فقط داره تلاش می‌کنه تا کلمه‌ای بدون ترجمه باقی‌نمونه و اون‌ها رو به هم بچسبونه.

قدیما برای اینکه بعد از یه مدت طولانی کتاب انگلیسی خوندن، انرژیم تحلیل نره و بی‌انگیزه نشم، بین دو کتاب زبان اصلی، یه کتاب فارسی (یا ترجمه شده) می‌گنجوندم تا دوباره توان خوندن به دست بیارم. اما با این وضع ترجمه‌ها به این نتیجه رسیدم که گاهی خوندن به زبان خارجی می‌تونه راحت‌تر از خوندن به زبان مادری باشه و حتی شاید موجب تمدد اعصاب.

مترجم‌ها کار سختی دارن. اگر قرار باشه کارشون رو خوب انجام بدن، خواننده نباید اصلا متوجه حضور مترجم بشه و احساس کنه که با نویسنده یه گوشه‌ای خلوت کرده. اما اگر بد ترجمه کنن این خلوت عاشقانه رو به هم می‌زنن. بعضی مترجم‌ها هم مثل این سه مورد بالا بیشتر «بِین» نویسنده و خواننده می‌شینن و مانع صحبت‌های عادی هم میشن.

خلاصه اگر کتابی رو خیلی دوست دارید شاید بهتر باشه روی مترجم کتابش ریسک نکنید و مستقیما سراغ نوشته‌های خود نویسنده برید.

دسته‌ها
روزنوشته

انتخاب‌کُشی هوشمندانه

داشتم کتاب  Flow: Psychology of Optimal Experience رو می‌خوندم. یه جاییش می‌گفت گاهی پیش میاد که به تناقضات درونی می‌خوریم. یعنی نمی‌دونیم از بین گزینه‌هایی که برای ادامه‌ی زندگی داریم، کدومش رو می‌خوایم. البته ما که همیشه همه رو با هم می‌خوایم. ولی از طرفی هم می‌دونیم که «همه‌چیز رو با هم خواستن»، به چیزی جز «هیچی نداشتن» منتهی نمی‌شه.

کلی چیز هستش که بهش علاقه داریم اما بدیهیه که نمی‌تونیم به همشون رسیدگی کنیم. گاهی با هم در تناقضن، گاهی هم حتی اگر در تناقض مستقیم نباشن، ما وقت و انرژی کافی برای رسیدن به جفتشون رو نداریم.

اکثریت مردم در همین نقطه باقی می‌مونن. فقط می‌دونن که چیزهای زیادی می‌خوان از زندگی. ولی نمی‌تونن درک کنن که هر قدمی که به سمت یک هدف برمی‌دارن، اونها رو یک قدم از اهداف دیگه‌شون دور می‌کنه و اگر بخوان هر لحظه به سمت یک هدف حرکت کنن، چیزی جز درجا زدن ازشون باقی نمی‌مونه. یه زمانی یه دوستی داشتم که اونقدر حرف می‌زد که مهلت حرف زدن که بماند، گاها حتی مهلت گوش دادن هم به آدم نمی‌داد. همون دوست گرامی یه بار اومد گفت که «من سکوت کردن و ساکت بودن رو خیلی دوست دارم.» من در حالی که داشتم شاخ در میاوردم گفتم «ولی حتما حرف زدن رو خیلی بیشتر دوست داری» خودش هم موافق بود. اون موقع واسم عجیب بود این حرفش. اما الان می‌فهمم که مثل خیلی از ماها نمی‌تونسته علایقش رو اولویت‌بندی کنه.

این اولویت‌بندی یه درد بزرگی رو همراه خودش داره. هربار که بخوای یه علاقه‌ات رو بیاری بالای لیست، «باید» همه‌ی علایق دیگه‌ات رو یه ردیف پایین‌تر ببری و چه دردی بزرگ‌تر از اینکه ببینی چیزهایی که یه زمانی از ته دلت دوسشون داشتی، دارن ازت دور و دورتر میشن. فکر کنم حس پیر شدن همینجاهاست که سر و کله‌اش پیدا میشه. ولی خوب بزرگ شدن و پیر شدن، دو روی یه سکه هستن که نمیشه یکیش رو به تنهایی داشت. تازه این فقط درد درونی داستانه. که البته مهمتره اما برای کسی که برای اولین بار می‌خواد همچین کاری بکنه، ترس از دردهای بیرونی بیشتره.

دردهای بیرونی چی هستن؟ مثل اینکه خانواده اجازه میده من همچین کاری بکنم؟ اگه تلاش کنم و شکست بخورم چی؟ خوب همه‌ی ما این روضه‌ی معروف که «به خودت جرئت بده و کاری که دوست داری بکن» رو به کرات شنیدیم. حقیقتا برای انگیزه داشتن هم خوبن. اما ممکنه خیلی‌ها رو به امید پرواز بر فراز آسمان‌ها، به قعر دره پرت کنه.

یادمه وقتی دانشجو بودم، (کارشناسی برق) یه جایی توی ذهنم، به این نتیجه رسیده بودم که این رشته‌ی کوفتی، اون چیزی که من می‌خواستم نیست. اما چندان جرئت بیانش رو نداشتم. همیشه خودم رو با یه سری توجیهات از قبیل اینکه «بلاخره اگه برای این رشته کار پیدا نشه برای کی پیدا میشه» یا «حداقل برند داره» و اینا سرپا نگه می‌داشتم و یه جورایی اشتباهم در انتخاب رشته رو قبول نمی‌کردم تا درد قبول اشتباه رو نچشم. هربار به این فکر می‌کردم که شاید توی اون یه هفته‌ای که بعد اعلام نتایج، برای انتخاب رشته وقت گذاشتم به نتیجه‌ی اشتباهی رسیدم، درد بزرگی میوفتاد به جونم. انگار که تمام زندگیم از بنیان اشتباه بوده و دیگه راه بازگشتی نیست یا راهش خیلی سخته. فکر می‌کردم اگر برم یه گرایش خاص، حتما اوضاع بهتر میشه. اما نمی‌شد.

به ذهنم رسید که ارشد رو برم mba بخونم تا از این رشته‌ی مهندسی راحت بشم. اولین‌بار که توصیفات این رشته رو توی یکی از سایت‌ها خوندم یه جایی ته دلم قنج رفت که انگار عشق واقعی و گمشده‌ام رو پیدا کردم. یه مدت هم رفتم از اینور و اونور، مطالب و درسای ابتداییش رو خوندم. یه مدت گذشت و شک کردم بهش. باز گزینه‌های جدید پیدا می‌شد (مثل گرایش مهندسی پزشکی، دیتا ساینس یا برنامه‌نویسی) و نمی‌دونستم الان باید به کدوم بیشتر اولویت بدم. از طرفی هم خانواده انتظار داشت که حداقل حداقل ارشد رشته‌ی خودم رو داشته باشم. این رو بذارید در کنار گزینه‌ی همیشه‌روی‌میز شریفی‌ها: اپلای

میان پرده: یه صحنه رو از پیک نوروزی دوران دبستانم به یاد دارم که باید یه نقاشی می‌کشیدم و پدر پیشنهاد داد که خودم رو توی یه هواپیمای در حال پرواز تصویر کنم. نقاشیم که تموم شد پدر بالاش به انگلیسی نوشت که «ایمان در حال پرواز برای تحصیل در Post Doc. در هاروارد» حالا شما تصور کنید حال پدر را در حالی که تا کارشناسی داشت به همه‌ی آرزوهاش در مورد پسرش می‌رسید اما یهو این بچه می‌زنه به سرش و می‌خواد همه چیز رو بذاره کنار. اتمام میان پرده.

معمولا در این شرایط که گزینه‌ها زیاد میشن و هرکدوم هم نقاط سیاه و سفید خودشون رو دارن، آدما فلج فکری میشن. اون لحظه اصلا نمی‌فهمن که فلج شدن اما اگه از دور بهشون نگاه کنی مشخصه که برای فرار از تصمیم‌گیری، محافظه‌کارانه ترین گزینه، یعنی گزینه‌ای که کمک می‌کنه در آینده‌ای نزدیک هنوز همه‌ی گزینه‌های قبلی حفظ بشن و از دست نرن رو انتخاب می‌کنن. معمولا هم این هستش که همون مسیر قبلی رو ادامه بدن. مثلا در مورد من برن ارشد برق بخونن تا حالا فوقش اگر دیدن به درد نمی‌خوره، هنوز راه «غلط کردم» اش باز باشه. اما «غلط کردن» اصلی خود همین گزینه‌ست که در واقع هیچ انتخابی نیست. فقط فرار از زندگیه. تازه بماند که خیلی‌ها برای باز نگه داشتن دستشون هر دو تا کنکور mba و رشته‌ی خودشون رو شرکت می‌کنن تا حتی تا روز آخر هم این دوراهی حفظ بشه و یه بادی بیاد و اون‌ها رو به سمت یکی از این دو مسیر هل بده.

القصه. برگردیم به اونجایی که می‌گفتیم انگیزشی‌ها برای شروع خوبن، اما ممکنه در نهایت سر از دره دربیارید. تازه اگر همه‌ی انرژی‌تون رو بذارید برای این لحظه‌ی سخت، و اگر اشتباه کنید، شاید دیگه هیچوقت نتونید جرئت کنید کارتون رو تکرار کنید و یک عمر به یه زندگی محافظه‌کارانه رو بیارید. این مثال می‌تونست برای من، انصراف از تحصیل در سال سوم دانشگاه باشه. شاید اگر این کار رو می‌کردم، موفق‌تر بودم، شاید هم نبودم. اما هرچیزی بود ریسک بزرگی بود و من ابزار لازم رو برای مدیریت ریسکش نداشتم. شاید یه نفر دیگه با یه شرایط دیگه، مشکلی با تبعاتش نداشته باشه اما برای من ریسک بزرگی بود. اما از کجا معلوم که این مسیر محافظه کارانه رو تا ابد ادامه ندم؟ مگه نمی‌گن اگر الان شروع نکنی دیگه هیچوقت شروع نمی‌کنی؟ مگه غیر از اینه که ما فقط یک «الان» داریم؟ این ترس همیشه در من وجود داشت که اگر الان جرئت نکنم برای انجام کاری، دیگه هیچوقت هم بهتر از الان نخواهم بود. واقعیتش هم همینه. اگر شما همین الان کاری برای زندگیتون نکنید و بندازین برای فردا، هیچوقت کاری نخواهید کرد. مثل زمانی که توی دبیرستان می‌گفتیم از این شنبه شروع می‌کنم به درس خوندن اما اون شنبه هیچوقت نیومد.

چیکار می‌تونستم بکنم که بعدا دوباره فلج فکری نشم؟ چطور می‌تونستم مطمئن بشم که بعدا نمیشم همون کسی که ازش می‌ترسیدم؟ یه بچه که هرچی خانواده بهش گفتن انجام داده و هیچ اختیاری از خودش نداشته و در منتهی الیه طیف محافظه کاری داره با حداقل‌ها زندگی می‌کنه.

اینجا بود که کله شق بودنم به کارم اومد. یه سری مسیرهایی که مطمئن بودم نمی‌خوام در ادامه انتخاب کنمش رو تا حد ممکن بستم. چطور؟ تافل و gre نخوندم تا مسیر اپلای کردن برام باز نمونه و هرروز ازش دورتر بشم. کنکور ارشد ثبت نام نکردم تا نه برق بخونم و نه mba. می‌تونستم یه ثبت نام خشک و خالی بکنم و اسمشم بذارم «محض احتیاط» اما نکردم چون وقتی ثبت نام کردی حداقل یه هفته باید بخونی. اگه بخونی یه رشته حداقلی قبول میشی یا یه نمره حداقلی میاری. اگه یه رشته‌ی حاضر و اماده داشته باشی سخته که نری. من شک داشتم بتونم بعدا اونقدر جرئت به خرج بدم و اصلا نمی‌خواستم انتخابم رو postpone کنم. پس این سختی رو در همون نطفه خفه کردم. چطوری؟ ثبت نام ارشد و تافل گذشت و اصلا به روی مبارک نیاوردم و بقیه مسیر خیلی راحتتر بود. من گزینه‌ای جز راه‌هایی که دوست داشتم، نداشتم. (که همون دیتاساینس و برنامه‌نویسی بودن.) پس باید همه‌ی تلاشم رو روی همین موارد متمرکز می‌کردم که کردم و نتیجه‌اش خیلی قشنگ‌تر از چیزی شد که فکرشو می‌کردم.

یه دوستم تعریف می‌کرد که یکی از متدهایی که برای درست کردن یه entity هوشمند وجود داره اینه که یه سیستمی بسازیم که انتخاب‌هایی انجام بده که دستش برای انتخاب‌های بعدی رو بازتر کنه. یعنی تا بتونه کاری کنه که گزینه‌های روی میزش زیاد بشن. اون می‌خواست همین روش رو برای زندگی خودش ادامه بده. یعنی انتخاب‌هایی انجام بده که اون دکمه‌ی «غلط کردم»اش همیشه روشن باشه. اما من موافقش نبودم و هنوزم نیستم. برای یه سیستم کامپیوتری، فرق چندانی نداره صدتا گزینه پیش روش داشته باشه یا دوتا. کامپیوتر بایاس احساسی ما رو نداره. به انتخاب‌های قبلیش دل نمی‌بنده. وقتی می‌خواد مسیرش رو عوض کنه درد نمی‌کشه. ولی ما آدم‌ها خیلی محدودیت‌های زیادی در تصمیم گیری داریم. احتمالا قضیه‌ی Paradox of Choice و داستان فروش بیشتر مربا در تنوع کمتر رو شنیدید. ما برای اینکه انتخاب‌های زیادی داشته باشیم wired نشدیم. ما باید بتونیم قبل از اینکه شرایطش پیش بیاد، به انتخاب‌های «محض احتیاط» مون نه بگیم و اجازه ندیم که هیچوقت میز ما به اون انتخاب‌ها آلوده بشه. من بهش میگم انتخاب‌کُشی هوشمندانه. فکر کنم توی بیزنس هم بهش میگن استراتژی.

دسته‌ها
روزنوشته

درایور گیرنده دیجیتال برای ویندوز ۱۰ (+دانلود)

تا الان چندین بار برام پیش اومده که بخوام این گیرنده‌های دیجیتال رو روی ویندوز ۱۰ استفاده کنم و هربار به کلی بدبختی می‌خوردم. یادمه تا دو سال پیش مشکلی با ویندوز ۱۰ نداشتن و می‌شد با نرم‌افزار TotalMedia Arcsoft همه شبکه‌ها رو دید. اما بعد از یه آپدیت ویندوز دیگه اصلا کار نکرد. (از همون آپدیتا که ۱۰ گیگ دانلود می‌کنن، آخرشم می‌بینی فقط آیکونا عوض شدن) اما همچنان روی ویندوز ۷ کار می‌کرد. ولی خوب من که نمی‌تونستم به خاطر یه آنتن برگردم به ویندوزهای قدیمی. این شد که شروع کردم به گشتن اینترنت.

اول هرچی توی سایت‌های فارسی بود رو گشتم و امتحان کردم ولی همه نسخه‌های قدیمی رو گذاشته بودن که به دردی نمی‌خوردن. بعضی جاها حتی می‌گفتن نمایندگی گیرنده گفته نمیشه روی ویندوز ۱۰ نصب کرد. (آخه مگه ممکنه!) تازه بعضیاشون هم موقع استفاده سیستم رو ریستارت (بلو اسکرین) می‌کردن که اصلا خوشایند نبود. توی سایت‌های انگلیسی هم گیرنده‌ی دیجیتال مد نظر من طرفدار خاصی نداشت و خلاصه از این هم دست خالی برگشتم.

درایور گیرنده‌ی دیجیتال USB نصب شده روی ویندوز 10

در نهایت یه فکری به ذهنم رسید. می‌دونستم که قسمت عمده‌ی سخت‌افزار بین گیرنده‌های دیجیتال مشترک هستش و شرکت‌های مختلف فقط ظاهرهای مختلف یا متعلقات جانبی متفاوت رو با اسم‌های مختلف عرضه می‌کنند و در نهایت قسمت اعظم گیرنده‌ها کارشون با یکی از چند درایور محدود راه میوفته. اما این چند درایور محدود به اسم‌های مختلف منتشر میشن.  واسه همین از توی مشخصات داخل فایل‌های درایور قبلیم، (جایی که کدهای درایور نوشته شده)، رفتم اسم نسخه‌ی جامع درایوری که می‌خواستم رو برای ویندوز ۱۰ پیدا کردم و با همون اسم توی سایت‌های انگلیسی دنبالش گشتم.

خوشبختانه دیگه نیاز نیست شما این مراحل سخت رو طی کنید. فقط کافیه این فایل 👇 رو دانلود کنید:

دانلود درایور گیرنده دیجیتال برای ویندوز ۱۰ 

دانلود درایور DVB-Stick

حجم: ۱۶۲KB 👆

این درایور، این مدل‌ها را پشتیبانی می‌کند:

  • گیرنده دیجیتال USB مای گیکا مدل T119 (تست شده)
  • گیرنده دیجیتال مارشال ME-U1 (تست شده)
  • گیرنده دیجیتال XVision مدل 4100 و ۳۱۰۰ (تست شده توسط کاربران)

این درایور بر روی ویندوز ۸.۱، ۸ و ۷ نیز قابل نصب است.

راهنمای نصب:

۱- پوشه را از حالت فشرده خارج کنید.
۲- روی فایل smsbda.inf کلیک راست کرده و Install را بزنید.
۳- اگر از شما سوالی پرسیده شد، بزنید Yes (بله)

نرم افزار گیرنده 👇

راستی همه‌ی این‌ها برای دانلود درایور بود. همونطور که می‌دونید کار درایور ایجاد یک زبان مشترک بین سخت‌افزار و نرم‌افزار کامپیوتره. حالا که درایور رو دانلود کردید، باید یه نرم‌افزاری هم داشته باشید که باهاش از سخت‌افزارتون استفاده کنید. پیشنهاد ما همون Arcsoft Totalmedia هستش که با تمامی گیرنده‌های دیجیتال از تمامی برندها منجمله ایکس ویژن و Marshal و My gica کار می‌کنه. از این لینک دانلود کنید:

دانلود نرم افزار گیرنده‌ی دیجیتال کامپیوتر ArcSoft TotalMedia

دانلود نرم‌افزار Totalmedia Arcsoft

حجم: ۱۶۴MB 👆

موقع نصب نیاز به کرک هم دارید که می‌تونید از این 👇 شماره سریال استفاده کنید:

Serial: y9b7zf-2a6a629xzr-4p6dyqqu

ضمنا اگر از گیرنده‌ی ایکس ویژن استفاده می‌کنید تجربه‌ی سعید عزیز رو هم بهتره که بخونید:

سلام من تمامی مراحل رو رفتم اما باز سیستم موقع کانال یابی ریستارت میشد
ویندوز کامپیوتر رو عوض کردم و اخرین اپدیت ویندوز ۱۰ رو ریختم بعدش درایور مدل ۳۱۰۰ رو از سایت ایکس ویژن دانلود کردم و نسخه درایور ویندوز ۱۰ ۶۴ بیت رو استخراج و نصب کردم ( داخل پوشه درایور یه فایل هستش به اسم IT9135BDA) کلیک راست کنید و نصب بشه بعد سیستم رو یک بار ریستارت کنید مشکلتون حل میشه. درضمن اگه گیرنده شما مدل ایکس ویژن هستش حتما از درایور خود ایکس ویژن استفاده کنید و اگر هم مارشال و اسنوا از درایور های خود سازنده شون استفاده کنید.
ممنون

دیدگاه سعید
دسته‌ها
تکنولوژی روزنوشته

تحلیل محتوای وبلاگ محمدرضا

در ادامه مسخره‌بازی‌هایی که اخیرا با ابزارهای هوش مصنوعی دارم، به بخش تحلیل متن رسیدم. الان دارم با مدل Word2Vector کار می‌کنم. این مدل کارش اینه که تعداد زیادی متن رو می‌خونه، و صرفا از روی محیطی که اون کلمه درش قرار داره، معنای اون رو پیش‌بینی کنه. (با خود کلمه و حروفش کاری نداره.) البته دقیقا نمی‌تونه بگه این کلمه چه معنی‌ای داره. اما میتونه کلمات دیگه‌ای که در یک فضای معنایی مشابه اون قرار دارند رو تشخیص بده. مثلا کلمات بد و خوب، با این که متضاد هم هستن، در یک فضای معنایی قرار می‌گیرن، چون میشه به جای همدیگه استفاده کنیم. (هرچند معنی کاملا عوض میشه، اما جمله بی‌معنی نمیشه) حالا که سیستم به این شناخت از کلمات رسید می‌شه این درک حاصله رو روی تصویر هم نشون داد، جوری که کلماتِ با فضای معنایی مشابه، به همدیگه نزدیک‌تر باشن.

از اونجایی که این سیستم لازم داره حجم زیادی از متن رو به عنوان خوراک دریافت کنه، با خودم گفتم چه جایی بهتر از وبلاگ محمدرضا شعبانعلی؟ در نتیجه یک خزنده (Crawler) نوشتم که متن تمامی پست‌ها و کامنت‌های اونجا رو ذخیره کنه. (مدل ساده‌ی شده‌ی کاری که گوگل می‌کنه.) حاصل نهایی کار شد این عکسی که می‌بینید. چند قسمت خیلی جالب برای من داشت. مثلا سیستم تونسته  ضمیرها رو تشخصی بده و کنار هم قرارشون بده. (پایین سمت راست) یا تمامی افعال هم‌خانواده کنار همن. یا کلمات «هرگز» و «اصلا» تقریبا روی هم قرار دارن. همچنین «تنها» و «فقط». و…

تحلیل متن فارسی

برای شلوغ نشدن عکس، فقط ۵۰۰ تا از کلمات رو توی عکس نشون دادم. برای دیدن در اندازه‌ی بزرگ‌تر، روی عکس کلیک کنید.

پی‌نوشت۱: کلمه‌ی «شعبانعلی» دقیقا کنار «عزیز» و «جان» نشسته. چقدر هم که درسته 🙂

پی‌نوشت: محمدرضای عزیز. در حین خزیدن در وبلاگت، به این نتیجه رسیدم که ظاهرا پست لحظه نگار خودت مشکل داره. حداقل برای من که اصلا نشون داده نمیشه. نمی‌دونم مشکل از منه یا نه. خواستی یه بررسی بکن.