تا وقتی ۱۵ سالم بشه چندان طعم موفق شدن رو نچشیده بودم. غیر از قبول شدن در مدرسهی تیزهوشان که در واقع با اراده و فشار مادرجان بود، هیچ نقطهی مثبتی توی کارنامهام نبود. اما وقتی خودم اراده کردم به هرچی خواستم رسیدم. این ارادهها چیا باشه؟ اول تصمیم گرفتم که دیگه آدم خجالتی نباشم و بتونم توی جمعی که هستم خودم رو پررنگتر نشون بدم. (قبلش کلا محو بودم. کسی منو نمیدید.) تلاش کردم و به خودم سختی دادم تا بهش رسیدم. خواستم لاغر بشم شدم. خواستم توی کانتر از خفنهای دوستام بشم شدم. تصمیم گرفتم درس بخونم کنکور خوب بیارم بهش رسیدم. دنبال کار خواستم بگردم، بهش رسیدم. توی کار خواستم به برنامهنویسی سویچ کنم موفق بودم. خواستم یه رتبه آبرودار توی ارشد بیارم راحت بهش رسیدم. خلاصه شکست توی کارنامهی من خیلی کم دیده میشه.
خوب شاید فکر کنید میخوام بگم من خیلی خفنم و این حرفا اما اصلا اینطور نیست. اصلا اگر به لیستی که اشاره کردم نگاه کنید میبینید اصلا چیزای مهمی نیستن که کسی بخواد بهشون افتخار هم بکنه. اما اگر به دید یک پروژه بهش نگاه کنیم، من توی اون پروژهها به نتیجهای که توی ذهنم بود رسیدم و این یعنی اون پروژه موفق بوده. (اینکه چقدر ارزش تولید کرده الان موضوع بحث نیست.) من فقط یه فرقی توی فعلِ خواستن داشتم، فقط یک چیز میخواستم. در تمام این موارد من فقط یک هدف داشتم. وقتی میخواستم کانترباز بشم فقط میخواستم کانترباز بشم. وقتی میخواستم پررنگ بشم فقط میخواستم پررنگ بشم. وقتی میخواستم رشتهام رو عوض کنم فقط میخواستم رشتهام رو عوض کنم. وقتی فقط یک هدف داشته باشی رسیدن بهش خیلی آسون میشه. اما اگر بخوای همهی اهدافت رو در یک آن دستمالی کنی طبیعیه که در انتها دست خالی برمیگردی. شاید بیزنسمنها این رو بخونن و بگن «این یعنی استراتژی تمرکز» آره اسمش همینه. اما من وقتی داشتم اینکارو میکردم چیزی از استراتژی توی ذهنم نبود. من به خاطر عقبهی تنبلی که داشتم به این نتیجه رسیده بودم که نمیتونم دو تا کار رو همزمان انجام بدم یا دو تا هدف بزرگ همزمان داشته باشم. (بلاخره تنبلی شما رو مجبور میکنه که با حداکثر راندمان کار کنید) و خوب از همون موقع توی ذهنم حک شد که خواستن یک چیز یعنی نخواستن صد چیز دیگه. (بعدا این رو از محمدرضا شعبانعلی خیلی مدونتر و اصولیتر یاد گرفتم)
نتیجهاش این شد که کارنامهی من شده پر از نقاط مثبت اما توی هیچ کارنامهای نمینویسن که این شخص فرصت فلان کار رو هم داشت اما نرفت سمتش. اونا رو فقط خود آدم و اطرافیانش میبینه. فقط خودمم که میدونم برای اینکه این نقاط رو داشته باشم از چندصدتا نقطهی مثبت دیگه چشمپوشی کردم. در واقع این کارنامه چینش و سلیقهی من از نقاط مثبتی هستش که میتونستم داشته باشم. به نظرم اون نقاط انتخاب نشده از نظر اهمیت کم از نقاط انتخاب شده ندارن. اگر بخواین کسی رو بشناسین، فقط دیدن نقاط روی کارنامهاش کمک خاصی نمیکنه. باید بتونین پشت کارنامهاش رو بخونین تا بفهمین برای رسیدن به جایی که الان هست چه چیزهایی رو پشت برگه جا انداخته. کسی که «نقطهی مهمی» رو برای رسیدن به «نقطهی مهمتری» قربانی کرده، میشه بهش امیدوار بود تا بعدا هم برای رسیدن به موفقیتهای مهمتر زندگیش، از داشتههای مهم الانش بگذره.
البته حالا که صحبت از پشت کارنامه شد باید بگم که این پشت کارنامه با «پشت رزومه» ای که قبلا محمدرضا شعبانعلی در موردش صحبت کرده بود فرق داره. اون در مورد مهارتهایی بود که داری اما توی رزومه نیومده. این در مورد چیزهایی هستش که نداری و اصلا نخواستی که داشته باشی.