داشتم کتاب Flow: Psychology of Optimal Experience رو میخوندم. یه جاییش میگفت گاهی پیش میاد که به تناقضات درونی میخوریم. یعنی نمیدونیم از بین گزینههایی که برای ادامهی زندگی داریم، کدومش رو میخوایم. البته ما که همیشه همه رو با هم میخوایم. ولی از طرفی هم میدونیم که «همهچیز رو با هم خواستن»، به چیزی جز «هیچی نداشتن» منتهی نمیشه.
کلی چیز هستش که بهش علاقه داریم اما بدیهیه که نمیتونیم به همشون رسیدگی کنیم. گاهی با هم در تناقضن، گاهی هم حتی اگر در تناقض مستقیم نباشن، ما وقت و انرژی کافی برای رسیدن به جفتشون رو نداریم.
اکثریت مردم در همین نقطه باقی میمونن. فقط میدونن که چیزهای زیادی میخوان از زندگی. ولی نمیتونن درک کنن که هر قدمی که به سمت یک هدف برمیدارن، اونها رو یک قدم از اهداف دیگهشون دور میکنه و اگر بخوان هر لحظه به سمت یک هدف حرکت کنن، چیزی جز درجا زدن ازشون باقی نمیمونه. یه زمانی یه دوستی داشتم که اونقدر حرف میزد که مهلت حرف زدن که بماند، گاها حتی مهلت گوش دادن هم به آدم نمیداد. همون دوست گرامی یه بار اومد گفت که «من سکوت کردن و ساکت بودن رو خیلی دوست دارم.» من در حالی که داشتم شاخ در میاوردم گفتم «ولی حتما حرف زدن رو خیلی بیشتر دوست داری» خودش هم موافق بود. اون موقع واسم عجیب بود این حرفش. اما الان میفهمم که مثل خیلی از ماها نمیتونسته علایقش رو اولویتبندی کنه.
این اولویتبندی یه درد بزرگی رو همراه خودش داره. هربار که بخوای یه علاقهات رو بیاری بالای لیست، «باید» همهی علایق دیگهات رو یه ردیف پایینتر ببری و چه دردی بزرگتر از اینکه ببینی چیزهایی که یه زمانی از ته دلت دوسشون داشتی، دارن ازت دور و دورتر میشن. فکر کنم حس پیر شدن همینجاهاست که سر و کلهاش پیدا میشه. ولی خوب بزرگ شدن و پیر شدن، دو روی یه سکه هستن که نمیشه یکیش رو به تنهایی داشت. تازه این فقط درد درونی داستانه. که البته مهمتره اما برای کسی که برای اولین بار میخواد همچین کاری بکنه، ترس از دردهای بیرونی بیشتره.
دردهای بیرونی چی هستن؟ مثل اینکه خانواده اجازه میده من همچین کاری بکنم؟ اگه تلاش کنم و شکست بخورم چی؟ خوب همهی ما این روضهی معروف که «به خودت جرئت بده و کاری که دوست داری بکن» رو به کرات شنیدیم. حقیقتا برای انگیزه داشتن هم خوبن. اما ممکنه خیلیها رو به امید پرواز بر فراز آسمانها، به قعر دره پرت کنه.
یادمه وقتی دانشجو بودم، (کارشناسی برق) یه جایی توی ذهنم، به این نتیجه رسیده بودم که این رشتهی کوفتی، اون چیزی که من میخواستم نیست. اما چندان جرئت بیانش رو نداشتم. همیشه خودم رو با یه سری توجیهات از قبیل اینکه «بلاخره اگه برای این رشته کار پیدا نشه برای کی پیدا میشه» یا «حداقل برند داره» و اینا سرپا نگه میداشتم و یه جورایی اشتباهم در انتخاب رشته رو قبول نمیکردم تا درد قبول اشتباه رو نچشم. هربار به این فکر میکردم که شاید توی اون یه هفتهای که بعد اعلام نتایج، برای انتخاب رشته وقت گذاشتم به نتیجهی اشتباهی رسیدم، درد بزرگی میوفتاد به جونم. انگار که تمام زندگیم از بنیان اشتباه بوده و دیگه راه بازگشتی نیست یا راهش خیلی سخته. فکر میکردم اگر برم یه گرایش خاص، حتما اوضاع بهتر میشه. اما نمیشد.
به ذهنم رسید که ارشد رو برم mba بخونم تا از این رشتهی مهندسی راحت بشم. اولینبار که توصیفات این رشته رو توی یکی از سایتها خوندم یه جایی ته دلم قنج رفت که انگار عشق واقعی و گمشدهام رو پیدا کردم. یه مدت هم رفتم از اینور و اونور، مطالب و درسای ابتداییش رو خوندم. یه مدت گذشت و شک کردم بهش. باز گزینههای جدید پیدا میشد (مثل گرایش مهندسی پزشکی، دیتا ساینس یا برنامهنویسی) و نمیدونستم الان باید به کدوم بیشتر اولویت بدم. از طرفی هم خانواده انتظار داشت که حداقل حداقل ارشد رشتهی خودم رو داشته باشم. این رو بذارید در کنار گزینهی همیشهرویمیز شریفیها: اپلای
میان پرده: یه صحنه رو از پیک نوروزی دوران دبستانم به یاد دارم که باید یه نقاشی میکشیدم و پدر پیشنهاد داد که خودم رو توی یه هواپیمای در حال پرواز تصویر کنم. نقاشیم که تموم شد پدر بالاش به انگلیسی نوشت که «ایمان در حال پرواز برای تحصیل در Post Doc. در هاروارد» حالا شما تصور کنید حال پدر را در حالی که تا کارشناسی داشت به همهی آرزوهاش در مورد پسرش میرسید اما یهو این بچه میزنه به سرش و میخواد همه چیز رو بذاره کنار. اتمام میان پرده.
معمولا در این شرایط که گزینهها زیاد میشن و هرکدوم هم نقاط سیاه و سفید خودشون رو دارن، آدما فلج فکری میشن. اون لحظه اصلا نمیفهمن که فلج شدن اما اگه از دور بهشون نگاه کنی مشخصه که برای فرار از تصمیمگیری، محافظهکارانه ترین گزینه، یعنی گزینهای که کمک میکنه در آیندهای نزدیک هنوز همهی گزینههای قبلی حفظ بشن و از دست نرن رو انتخاب میکنن. معمولا هم این هستش که همون مسیر قبلی رو ادامه بدن. مثلا در مورد من برن ارشد برق بخونن تا حالا فوقش اگر دیدن به درد نمیخوره، هنوز راه «غلط کردم» اش باز باشه. اما «غلط کردن» اصلی خود همین گزینهست که در واقع هیچ انتخابی نیست. فقط فرار از زندگیه. تازه بماند که خیلیها برای باز نگه داشتن دستشون هر دو تا کنکور mba و رشتهی خودشون رو شرکت میکنن تا حتی تا روز آخر هم این دوراهی حفظ بشه و یه بادی بیاد و اونها رو به سمت یکی از این دو مسیر هل بده.
القصه. برگردیم به اونجایی که میگفتیم انگیزشیها برای شروع خوبن، اما ممکنه در نهایت سر از دره دربیارید. تازه اگر همهی انرژیتون رو بذارید برای این لحظهی سخت، و اگر اشتباه کنید، شاید دیگه هیچوقت نتونید جرئت کنید کارتون رو تکرار کنید و یک عمر به یه زندگی محافظهکارانه رو بیارید. این مثال میتونست برای من، انصراف از تحصیل در سال سوم دانشگاه باشه. شاید اگر این کار رو میکردم، موفقتر بودم، شاید هم نبودم. اما هرچیزی بود ریسک بزرگی بود و من ابزار لازم رو برای مدیریت ریسکش نداشتم. شاید یه نفر دیگه با یه شرایط دیگه، مشکلی با تبعاتش نداشته باشه اما برای من ریسک بزرگی بود. اما از کجا معلوم که این مسیر محافظه کارانه رو تا ابد ادامه ندم؟ مگه نمیگن اگر الان شروع نکنی دیگه هیچوقت شروع نمیکنی؟ مگه غیر از اینه که ما فقط یک «الان» داریم؟ این ترس همیشه در من وجود داشت که اگر الان جرئت نکنم برای انجام کاری، دیگه هیچوقت هم بهتر از الان نخواهم بود. واقعیتش هم همینه. اگر شما همین الان کاری برای زندگیتون نکنید و بندازین برای فردا، هیچوقت کاری نخواهید کرد. مثل زمانی که توی دبیرستان میگفتیم از این شنبه شروع میکنم به درس خوندن اما اون شنبه هیچوقت نیومد.
چیکار میتونستم بکنم که بعدا دوباره فلج فکری نشم؟ چطور میتونستم مطمئن بشم که بعدا نمیشم همون کسی که ازش میترسیدم؟ یه بچه که هرچی خانواده بهش گفتن انجام داده و هیچ اختیاری از خودش نداشته و در منتهی الیه طیف محافظه کاری داره با حداقلها زندگی میکنه.
اینجا بود که کله شق بودنم به کارم اومد. یه سری مسیرهایی که مطمئن بودم نمیخوام در ادامه انتخاب کنمش رو تا حد ممکن بستم. چطور؟ تافل و gre نخوندم تا مسیر اپلای کردن برام باز نمونه و هرروز ازش دورتر بشم. کنکور ارشد ثبت نام نکردم تا نه برق بخونم و نه mba. میتونستم یه ثبت نام خشک و خالی بکنم و اسمشم بذارم «محض احتیاط» اما نکردم چون وقتی ثبت نام کردی حداقل یه هفته باید بخونی. اگه بخونی یه رشته حداقلی قبول میشی یا یه نمره حداقلی میاری. اگه یه رشتهی حاضر و اماده داشته باشی سخته که نری. من شک داشتم بتونم بعدا اونقدر جرئت به خرج بدم و اصلا نمیخواستم انتخابم رو postpone کنم. پس این سختی رو در همون نطفه خفه کردم. چطوری؟ ثبت نام ارشد و تافل گذشت و اصلا به روی مبارک نیاوردم و بقیه مسیر خیلی راحتتر بود. من گزینهای جز راههایی که دوست داشتم، نداشتم. (که همون دیتاساینس و برنامهنویسی بودن.) پس باید همهی تلاشم رو روی همین موارد متمرکز میکردم که کردم و نتیجهاش خیلی قشنگتر از چیزی شد که فکرشو میکردم.
یه دوستم تعریف میکرد که یکی از متدهایی که برای درست کردن یه entity هوشمند وجود داره اینه که یه سیستمی بسازیم که انتخابهایی انجام بده که دستش برای انتخابهای بعدی رو بازتر کنه. یعنی تا بتونه کاری کنه که گزینههای روی میزش زیاد بشن. اون میخواست همین روش رو برای زندگی خودش ادامه بده. یعنی انتخابهایی انجام بده که اون دکمهی «غلط کردم»اش همیشه روشن باشه. اما من موافقش نبودم و هنوزم نیستم. برای یه سیستم کامپیوتری، فرق چندانی نداره صدتا گزینه پیش روش داشته باشه یا دوتا. کامپیوتر بایاس احساسی ما رو نداره. به انتخابهای قبلیش دل نمیبنده. وقتی میخواد مسیرش رو عوض کنه درد نمیکشه. ولی ما آدمها خیلی محدودیتهای زیادی در تصمیم گیری داریم. احتمالا قضیهی Paradox of Choice و داستان فروش بیشتر مربا در تنوع کمتر رو شنیدید. ما برای اینکه انتخابهای زیادی داشته باشیم wired نشدیم. ما باید بتونیم قبل از اینکه شرایطش پیش بیاد، به انتخابهای «محض احتیاط» مون نه بگیم و اجازه ندیم که هیچوقت میز ما به اون انتخابها آلوده بشه. من بهش میگم انتخابکُشی هوشمندانه. فکر کنم توی بیزنس هم بهش میگن استراتژی.
۸ دیدگاه دربارهٔ «انتخابکُشی هوشمندانه»
سلام
چقدر زندگی آدما می تونه شبیه هم باشه!!!
من مکانیک خوندم،بعد ۱۴ سال دارم mba دانشگاه تهران می خونم
ممنون از مطلب قشنگتون
همزاد پنداری کردم
سلام.
این نوشته رو الان خوندم که بیش از همه ی اوقات به خوندنش نیاز داشتم.
گزینه های روی میز من به خاطر انتخاب هایی که تاکنون کرده ام بسیار زیاده و همون طور که اشاره کردی انتخاب یکیشون کنار گذاشتن بقیه ی اونهاست و خواستن همشون هم منجر به وضعیت ناجوری میشه که الان در اون افتاده ام: فلج فکری.
امیدوارم اگر بار دیگری به این صفحه وارد شدم رنج انتخاب یکی و در نتیجه از دست دادن دیگر انتخاب ها را به جان خریده باشم و از رنج و شادی حاصل از این انتخاب بنویسم.
ارادت.
خیلی قشنگ بود.دوباره خوندمش.ممنون
قربون شما 🙂
چه جالب! منم یه تجربه شبیه این داشتم. اون موقع یاد فیلم بتمن ۳ افتادم که طنابشو باز میکنه قبل از اینکه از اونجا بپره و بعدش موفق میشه که بپره.
سلام ایمان
مصاحبه مفصل تو با امین آرامش رو شنیدم .در لحظاتی که پر بودم از تردید،شک و حس غیرمفید بودن.انگار خودم رو میدیدم که چند سال بعد نشسته و حال و روز این روزهام رو تعریف میکنه.مسیر زندگی تو برام الهام بخش بودو امروز که با جزییات بیشتری اون مقطع مهم رو تعریف کردی لذت بیشتری بردم و انرژی بیشتری گرفتم.گاها زندگی نزیسته پدر و مادر و فشارهای اجتماعی ما رو مجبور به انتخاب هایی میکنه که رها شدن از اثراتش سال ها زمان میبره.امیدوارم شاد، موفق و سرشار از حس مفید بودن باشی.
سلام علی عزیز
خیلی خوشحالم که تلاشهای امین تونسته بهت کمک کنه. امیدوارم بتونی انتخابهایی داشته باشی که روز به روز زندگی شادتری رو تجربه کنی.
به قول یکی از دوستام “همه ی راه ها خوب هستند به شرط اینکه تا آخرشو بری”