در فضای اینترنت، پیگیر بعضی از دوستانم هستم و نوشتههای آنها را همیشه دنبال میکنم. پریناز (با اسم مستعار پلنگ صورتی) از قدیمیترین وبلاگ هایی است که میخوانم. در نوشتههایش به یکی از فعالیتهای همیشگی اش (که قطعا بسیار هم برای آن زحمت کشیده و قابل تقدیر فراوان است) نام جالب «بیل زدن» میگذارد. امروز دیگر کنجکاویام را نتوانستم کنترل کنم و از او پرسیدم چرا فعالیتی که (حس کردم) دوست ندارد را انجام میدهد.
ولی نتوانستم این سوال را از خودم نپرسم. بلافاصله شروع به نوشتن کامنت دیگری کردم و برایش فرستادم. آنرا اینجا هم مینویسم تا برای آینده داشته باشمش.
قبل اینکه از تو بخواهم جوابی بدهی، خودم به آن فکر میکنم. به زندگی خودم نگاهی کردم. و دیدم که من هم فعالیتی دارم (دانشگاه) که آنرا به مانند بقیه دوست ندارم.
میانگین روزانه نزدیک به ۸ ساعت پشت سیستم مینشینم و به شدت مشغول یادگیری و کار کردن رو حوزههای مورد علاقم هستم.
البته همان یک فعالیت غیر دلخواه به شدت راندمان من را پایین میارورد و خیلی دوست دارم که از تحصیل انصراف بدهم. (حتی خانوادهام را نیز در جریان گذاشتهام) اما به دلیل نیازم به امکانات جانبی دانشگاه فعلا به نفعم نیست. و فعلا فقط برای مشروط نشدن انرژی میگذارم.
سرت را درد نیاورم، خلاصه به نظرم جامعه(در خوشبینانه ترین حالت) سعی میکند هدفهایی که خودش نتوانسته به آن برسد را در تو ببیند.
اینجا چند مشکل به وجود میآید:
۱. جامعه اصلا یک پارچه نیست و هرکس علایقی دارد و درنهایت میانگین این علایق است که به ما تحمیل میشود و همانطور که خودت مهندس هستی و میدانی «به صورت میانگین، هیچ کس روی میانگین نیست!»
۲. تا چند قرن پیش، (و شاید همین اواخر) افراد میتوانستد حرفهی خاندان خود را ادامه دهند و به خوبی هم در آن موفق شوند. اما در دهه های اخیر با رشد و تغییرات بسیار سریع شرایط، تعاریف زیادی دگرگون شده. ارزشها و ارزشهای کلیدی تغییر کرده. با این شرایط این اتفاق کمتر از قبل صورت میگیرد. اما ظاهرا خیلیها هنوز تلاش دارند تصمیمهای زندگی را (حتی اگر اجباری در کار نباشد و مندرس به لباس پند و اندرز و دلسوزی) به ما تحمیل کنند. وفق یافتن با این تغییرات برای کسانی که سالهای متمادی با سرعت نسبتا کمتری تغییر یافتهاند، نیازمند عوامل زیادیست. (تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل)
متاسفانه به هر دلیلی، این فشار از اطراف بر ما هست تا انگونه تصمیم بگیریم که آنها میخواهند.
در این شرایط، برای به دست گرفتن دوبارهی زندگی، شاید یک راه آن باشد که برای عقایدی که به آن باور داریم، در برابر خواست دیگران (حتی کسانی که عاشقانه دوستشان داریم) بایستیم، برای علایق خود تلاش کنیم و بهای آنرا هم ،هرچقدر که باشد، پرداخت کنیم.
۴ دیدگاه دربارهٔ «چرا کاری که دوست ندارم انجام میدهم»
سلام منم حرفتو راجع به اتلاف وقت قبول دارم اما به نظرم تو موقعیت خیلی عالی داری و قبلا برای رسیدن به همینجا زحمت کشیدی و البته بیشترشو پشت سر گذاشتی.
به نظرم یک سال اخرو هم تموم کن حتی به همین شیوه (زمان کمتری اختصاص دادن)
اما این موقعیت عالی رو تموم کن. میتونی هر۲ کارو داشته باشی
حیفه به خدا!
واقعا اگه بیست سالت باشه دوست من، خوشبحالت، معمولا آدمها همین فرمون چرا کاری که دوست ندارم انجام میدهم رو تا آخر میرن، از یه جایی به بعدم اصلا دیگه چاره ای ندارند، مثل ازدواج کردن یا بدتر از اون بچه دار شدن!
البته اگر حمایت مالی وجود نداشته باشه.
یه حرفهایی زدی که من خودم بهش مبتلا هستم:
علاقه، یادگیری، باور و اعتقاد و الخ!
در مقابل همه اینا یه داستانی هست بنام محدودیت و استقلال!
از مرز خواست دیگران هم بگذریم، میرسیم به محدودیت های خودمون! پول در آوردن! چیزی که بنظر من هیچ برنامه ای براش نمیشه داشت در شرایط فعلی!
من خیلی با آدمهایی که دوران دانش آموزی رو رد میکنند و هنوز دلشون به پول تو جیبی گرم هست (نگفتم لزوما میگیرند) خیلی راحت نیستم.
یه درد دیگه بنظرم علم زدگی هست!
همیشه تشخیص مرز در الویت بودن تجربه و یادگیری برام سخت بوده!
منظورم زمانی هست که مجبوری یکی رو فدای دیگری کنی!
کم نیستند دوستانی که نزدیک به سی سال دارند، مزدِ مفت و بی منت میگیرند (رانتیر هستند)، جای شیر نفت، جیب خانواده و شوهر به روشون بازه و مثلا در حال یادگیری هستند(چه رسمی و آکادمیک و دانشگاهی، و حتی چه غیررسمی به خوبی متمم!)، ارد هم میدند!
برای خودم هنوز دیر نشده ولی اگه برگردم، سعی میکنم حواسم به محدودیت هام باشه، به تجربه کاری باشه، اگرچه از هیجده سالگی خودم کار کردم و خرج شخصیم رو دادم. بنظرم خیلی خطرناکه که باورها و توسعه مدل ذهنی آدم متناسب با تجربه نباشه، ذهن ارضا میشه بدون عبور از مرز محدودیت ها و محدودیت های اولیه به قوت خودش باقی میمونه!
تلاش برای اعتقادات اصلا کافی نیست، تشخیص زمان درست واقعا کار سختیه!
پایدار باشی :))
سلام پویا
نکتهی خیلی جالبی رو گفتی. که از این محدودیتها که بگذریم تازه میرسیم به محدودیتهای خودمون!
اتفاقا منم هنوز این محدودیت ها رو کامل حس می کنم.
ولی بازم به نظرم دست و پنجه نرم کردن با محدودیتهایی که عاملش خودمونیم، آسونتر از گذشتن از محدودیتهاییه که نمیشناسیمشون یا کاری در قبالش نمیتونیم بکنیم.
راستی به سوال بعدیت هم خیلی فکر می کنم. که الان باید مستقیم با کارها درگیر بشم و تجربه کسب کنم، یا هنوز باید خودمو آماده کنم و یاد بگیرم. البته تجربهی تلخ سیستم مدرسه و دانشگاه باعث شده به سمت تجربه کردن «غش» کنم.
توی کارگاههای زندگی شاد متمم میگن که برای داشتن زندگی شاد، حرکت آونگی میان کار و تفریح میتونه تجربهی عمیقتری از شادی رو بهمون بده. شاید این الگو رو بشه جاهای دیگه (مثل اینجا) پیاده کرد.
نمیدونم. باید خیلی بیشتر فکر کنم.
ممنون از حرفات 😉
سلام
جالبه منم برق خوندم و حالا انگار جرم کردم که رتبه کنکورم تو علوم کامپیوتر خوب شده و محکومم به فوق لیسانس خوندن! نوشته هاتون موجب تسلی خاطرم شد و به تصمیمم مطمئن ترم کرد ممنونم 🙂