قبل اینکه مشغول به کار بشم، یه بار رفته بودم دیدن مدیر. شبیه مصاحبه نبود چون یه دوستمم با خودم برده بودم تا در مورد ایدههایی که میشه روشون کار کرد صحبت کنیم. یک ماه بعد از این دیدار آفرِ کار تمام وقت گرفتم از اون آقای مدیر و قرار شد بعد از تصمیمگیری در مورد بقیه آفرهام بهشون خبر بدم. تقریبا یه ماه بعد هم که گذشته بود، یکی از دوستام که توی همون شرکت کار میکرد، پرسید چرا نمیای بیا دیگه. منم گفتم باشه میام. فکر کردم با اون مدیر صحبت کرده که همچین حرفی میزنه. منم به همین هوا پا شدم رفتم اونجا بدون اینکه با کسی هماهنگ کنم. رفتم اونجا میبینم میبینم آقای مدیر اصلا نیست که. :))
یه خانم مدیر دیگه اونجا بود گفت اصلا خبر دادی که میای؟ بعد منم به دوستم رو کردم و گفتم خبر دادیم؟ گفت نه و زدیم زیر خنده :)) خلاصه به ایشون گفتند اون بچهای که باهاش صحبت کرده بودی همینجوری سرخود پاشده اومده شرکت. زنگ زد گفت باش همونجا من خوردمو میرسونم. نمیدونم اون روز بود یا بعدترش. صحبت حقوق درخواستی شد. خیلی رک و پوست کنده حقوق خودش در سالهای کاری مختلفش رو بهم گفت و سعی کرد برادرانه راهنماییم کنه که در سال اول کاریم خیلی فکر حقوق نباشم. از این حجم از شفافیت شوکه شده بودم. البته این شفافیت فقط در مکالمهی دو نفرهی ما بود و در طول دو سال بعد ندیدم هیچ جای سازمان حقوقها به این راحتی گفته بشه. من اون روز یه عدد گفتم، فرداش یه مسیج دادم و زدم زیرش و بالاتر گفتم. چقدر من بیشعور بودم و چقدر مدیر مدارا میکرد باهام که چیزی نگفت:)) خلاصه تقریبا با همون عدد درخواستی (با کمی چکشکاری) موافقت شد.
مدیر توی جلسه مصاحبه با مدیرعامل، هم بود. مدیرعامل پرسید رشتهات چیه؟ گفتم «متاسفانه برق» پرسید کدوم دانشگاه؟ گفتم «متاسفانه شریف» بعد حرفا رو ادامه داد. اومدیم بیرون مدیر گفت میدونستی مدیرعامل هم برق شریف خونده؟ گفتم شوخی میکنی؟ گفت فقط کم مونده بود بگی «منم از همون طویلهای مدرک گرفتم که شما گرفتی» :))
آقای مدیر دیگه شده بود «محمدرضا». اسم کاملش؟ میگفتن محمدرضا خلج. البته شناسنامهایش «محمدرضا محمدعلی خلج» بود. اما خلاصه میگفتن خلج. اگه سوژه میدادی دستش کلی با قسمتِ «محمدعلی» فامیلیش شوخی میکرد. البته با همه چیز شوخی میکرد. پاراگراف قبل یه چشمهی کوچیکش بود. اصلا حتی چیز باحالی هم نخواد بگه، بازم یه جوری میگفت همه میخندیدن. فرض کنید من تلاش میکردم با مزه باشم اما یه چیز مسخره میگفتم، در حدی که لپمو بکشن بگن «نکشیمون نَمَچ (نمک)» همونو اگه محمدرضا میگفت همه ریسه میرفتن. البته قدرت طنزش از این هم بهتر بود. همیشه واسم عجیب بود چطوری میتونه با این سرعت این همه سوژهی بدیع (و نه کپی از کانال و توئیتر) به ذهنش برسه. معمولا قدرت طنز افراد رو یک معیار از باهوش بودنشون میگیرم. البته در بلند مدت. چطوری؟ معمولا طنز اطرافیانم رو میتونستم توی ۲-۳ ماه شروع کنم به حدس زدن و خوب از اون به بعد قسمتهای قابل پیشبینیش برام خنده دار نبود. این مدت بسته به آدمش متفاوت بود. شاید ۶ ماه هم میشد. هرچه این مدت طولانیتر بود، نتیجه میگرفتم که شخص ذهن پیچیدهتری داره که پیشبینیش برام سخت شده. (#ComplexSystems) در نتیجه لابد باهوشتر هم هست. الان که دو سال از آشناییم با محمدرضا میگذره هنوز با تیکههاش شگفتزدهام میکنه و خوب از این نظر میتونم بگم با اختلاف باهوشترین آدمیه که دیدم.
همیشه هم شوخی و خنده نبود. گاهی دعوا و سوتفاهم هم بود. حتما الان انتظار دارین بگم محمدرضا عصبانی میشد اما خیر! این من بودم که همش سر چیزای مسخره که توی محیط کار پیش اومدنش طبیعی بود یهو داد و قال میکردم و مطمئنا اگر مدیری جز محمدرضا داشتم تا این دو سال چند بار عذر منو خواسته بود. وقتی مشکلی پیش میومد سعی میکرد اولا همه چیز رو برام شفاف کنه و تا حد ممکن برای حل مشکلات پیش اومده تلاش میکرد. با تمام وجود پشت تیمش میایستاد. (بله. من غیر از یک مورد هیچوقت با خود محمدرضا مشکلی نداشتم و اون یک مورد هم تقصیر خودم بود) این چتر حمایتی رو همیشه میتونستی حس کنی. برای همین همهی تیم دوستش داشتن و برای اینکه بین مدیرعامل و بقیه تیمها سربلند باشه تلاش میکردن. تیم به معنای واقعی کلمه تیم بود و نه یه گروه. بارها شده بود که من دخالتهایی در سطح بالاتر از خودم انجام دادم که میتونست جوابش «به تو مربوط نیست» باشه اما بدون استثنا سعی میکرد دلایل کارهاش رو توضیح بده و استدلالهای ما رو هم گوش کنه (نه الکی. نه تنها با استدلال قانع میشد، بلکه در موارد سلیقهای هم سلیقهی بچهها رو ارجحیت میداد) اینجوری کل تیم برای رسیدن به اهداف تهییج میموند.
چند بار رفتم گفتم شرایط برای من سخت شده. یه بار حتی گفتم میخوام برم. این موقعها با گوشی شنوا صحبتهام رو گوش میکرد و با سوالهاش مشکلم رو خیلی عمیقتر از چیزی که خودم اول تو ذهنم بود بفهمه. بعد از این صحبتا معمولا خودم هم بهتر میفهمیدم مشکلم چیه و وقتی مشکل دقیق معلوم بشه، جواب دادن بهش سخت نیست فقط باید تصمیم بگیریم آیا تیم میتونه تغییرات مورد نظر رو ایجاد کنه یا خیر. جواب خیلی وقتها مثبت بود. یه بار هم که داشت از موندن من ناامید میشد حتی تلاشی کرد برای پیدا کردن جای بهتر برای من تا اگر شرکت دیگهای هم رفتم اونجا راضی باشم. خوب همینها باعث میشد همیشه احساس راحتی کنیم باهاش.
یه ویژگی خاصی توی آدمها میبینم که نمیدونم اسمش چیه راستش. فکر میکنم یه چیزایی بین تفکر نقادانه و مهارت یادگیری باشه. بحث و گفتگو با این آدما خیلی سادهست. یعنی صحبتها کاملا مستدل هستش و توی بحث هم استدلالها روی هم انباشته میشه هر دو طرف (بدون اینکه بحث رو شخصی کنند) جنبههای کاملتری از یک موضوع رو میبینند و در نهایت روی یک چیز توافق میکنند. حتی اگر توافق نکنند هم چون استدلالهای طرف مقابل رو کاملا درک کردهان، اختلاف به سلیقه یا approach محدود میشه و دو طرف میتونن به یه شکلی با هم کنار بیان. این آدما حتی اگر بخوان در مورد یه موضوعی که هیچی ازش نمیدونن هم صحبت کنن، چون به ابزارهای درستی از منطق و استدلال مجهزن، نظرهاشون جالبه. حالا میخواد چه بحث اخلاق باشه، مدیریت منابع انسانی باشه، رفتار کاربر باشه یا… باز میشه پختگی صحبتها رو توش دید. (معمولا این افراد حتی اگر بخوان حرف پرتی هم بزنن، قبل از به زبان آوردن میتونن ناپختگیش رو تشخیص بدن و جلوی گفتنش رو بگیرن برای همینه که اون چیزهایی که ازشون میشنوید اکثرا جالبن)
محمدرضا این ویژگی رو به یکی از کاملترین شکلهایی که ممکن بود داشت و از این لحاظ خیلی ازش یاد گرفتم. اوایل فکر میکردم چون یه قسمت کار رو بلدم حتما حرف من درسته اما هربار محمدرضا قسمتهای جدیدی از موضوع رو برام روشن میکرد و خوب باعث شد یاد بگیرم هربار میخوام نظرم رو بگم حواسم باشه که این فقط یه قسمت کوچیک از کل مسئلهست و نرمتر با تفاوتها برخورد کنم. وگرنه با اون باد جوونی و احساس دیکتاتوری که من داشتم اوضاعم حسابی خراب بود.
من خیلی خوششانس بودم که اولین مدیری که باهاش کار کردم محمدرضا بود. هم چون تونست خامترین شرایط من رو تحمل و مقداری از پختگی خودش رو به من منتقل کنه و هم اینکه تصور خشن و ثقیلی که من از «مدیر» و جایگاهش داشتم رو تلطیف کنه. بهم یاد بده که بها دادن به شخصیت افراد چقدر توی مدیریت پررنگه. بهم یاد بده که جلو بردن یک تیم در دراز مدت اصلا شبیه فیلمهای کاریکاتورشدهی هالیوودی استیو جابز و سوشال نتورک نیست. محمدرضا یک بار دیگه این کلمهی مدیر رو برای من معنی کرد. با این که الان دیگه در اون شرکت مشغول نیستم اما محمدرضا همیشه با عنوان «مدیر» توی ذهنم باقی میمونه.
۳ دیدگاه دربارهٔ «م مثل مدیر، مثل محمدرضا [محمدعلی] خلج»
موفق و پیروز باشید
[…] و وحید شیرازی رو نمیشناختم چی؟ اگه اولین مدیرم محمدرضا خلج نبود چی؟ واقعا چه بلایی سرم میومد توی این وضعیت؟ اصلا […]
واقعا خیلی شانس آوردید که تجربه اولتون به این خوبی و شیرینی بوده
امیدوارم خدا به این مدیرهای محمدرضا گونه بیفزاید